داستان

یادداشت نیلوفر آبی، کارگاه اردوی داستان پایه دهم

نیلوفر آبی

دیروز برای اجرای یکی از کارگاه‌های اردوی داستان، سر کلاس رفت ...
بدهکارت را طلبکار مکن|مهدی میرعظیمی|کتاب یک صفحه ای

بدهکارت را طلبکار مکن!

لطف و مهربانی نیمه‌کاره می‌تواند بدهکاران را به طلبکار تبدیل ...
ماشین بی شعور|مهدی میرعظیمی|کتاب یک صفحه ای

ماشین بی‌شعور

ماشین جلویی به یک‌باره به سمت چپ پیچید و خودرو کناری، سریع د ...
کرونوس|روز جهانی سالمند|مهدی میرعظیمی

کرونوس

دشوارترین چالش انسان از روز نخست زمان بود، بزرگ‌ترین خطایش ز ...
اسب و سیرک|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

اسب و سیرک

یه روز یه اسب زنگ می‌زنه به سیرک و می‌گه: «من یه اسبم، کار ی ...
تق تق|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

تق‌تق

مطالعه این داستان توصیه نمی‌شود! این صدای تق‌تق سال‌هاست دار ...
اسنپ آبادانی|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

اسنپ آبادانی

کیف می‌کنم که روزم با آدم باحال شروع شود، مخصوصا اگر شانس با ...
یادمان محمدعلی بهمنی| کتاب یک صفحه ای|مهدی میرعظیمی

شاعر شنیدنی است

شاعر شنیدنی است.آری شاعر شنیدنی است و نویسنده خواندنی!چه کسی ...
هنرمند رطب است|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|کتاب شیراز

هنرمند رطب است

رطب را اگر در نخلستان پای درختان نخل بخوری رطب است اگر هزارا ...
روز پزشک|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|یادداشت|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

روز پزشک

پزشکان از همان روز نخست پزشک بوده‌اند، من با چشمان خودم از ن ...
یادمان محمد آل عصفور| کتاب یک صفحه ای|مهدی میرعظیمی

یادمان استاد محمد آل عصفور

وارد کلاس که شدم دیدم معلممان مثل همیشه زودتر از ما آمده و د ...
آیریلیق|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی| شیراز

آیریلیق

شرح نیاز ندارد. خودش دلت را شرحه شرحه می‌کند بدون هیچ شرحی!ص ...
به مناسبت روز خبرنگار|مهدی میرعظیمی

خبرنگار

در تصویر چه می‌بینی؟ موج؟ نور؟ سایه؟آن‌چه می‌بینی همیشه آن‌چ ...
کافی نت کافی شاپ|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

کافی‌نت کافی‌شاپ

اواخر دهه هفتاد شمسی شغلی در حال ظهور بود که از دید بسیاری ا ...
چپ‌دست راست‌گو|کتاب یک صفحه ای|مهدی میرعظیمی|شیراز

چپ‌دست راست‌گو

چپ‌دست‌ها همان‌هایی هستند که قرن‌ها به رسمیت شناخته نمی‌شدند ...
عینک یا آینک؟|کتاب یک صفحه ای|مهدی میرعظیمی|یک دقیقه مطالعه

عینک یا آینک

چه صددرصدهایی که پوچ درآمد، چه اطمینان‌هایی که سراسر شک بود ...
ما بدهکاریم|کتاب یک صفحه ای|مهدی میرعظیمی|یک دقیقه مطالعه

ما بدهکاریم

ما به پرستوها بدهکاریم که باید هر سال هزاران فرسخ پرواز کنند ...
عروسک نامرئی نوروز|کتاب یک صفحه ای|مهدی میرعظیمی|یک دقیقه مطالعه

عروسک نامرئی نوروز

جوانی کف بازار ایستاده و دستش را طوری گرفته که انگار کالایی ...
یادمان اسفندیار عبد شاه| کتاب یک صفحه ای|مهدی میرعظیمی

اسفندیار

سحرگاه است و خواب مرا رها کرده که بتوانم دمی به خاطراتم سفر ...
به طعم سرشیر و عسل|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

به طعم سرشیر و عسل!

اولین بار واژه‌های شوف و روح را از پدرم شنیدم که در زبان عرب ...
کاج تاب کتاب یک صفحه ای سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

کاجِ تاب

جاده از وسط روستا می‌گذشت. شیشۀ ماشین را پایین داده بودیم تا ...
اشک بی بی|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

اشک بی‌بی

نمی‌دانم کی خوابم برده بود. تا جایی که یادم هست پای دیگ هلیم ...
انعام نعنا|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

انعام نعنا

رنگ مشکی ماشین دست یاری داده بود به آفتاب آخر خرداد ماه تا پ ...
تخم مرغ جنگی

تخم مرغ جنگی

گفت: «عجب آدم جالبیه این جلیل! دیروز اومدم بهش می‌گم آقاجلیل ...
درخت شصت متری

درخت شصت متری

استاد بنّا و وردست‌هاش مشغول تعمیر قسمتی از خونۀ ما بودند و ...
گیوه های پدربزرگ

گیوه های پدربزرگ

مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می‌گفت: «بچه‌ها، دقت کنید که ک ...
مارهای ضحاک

مارهای ضحاک

بلندگو اعلام کرد: «مسافران محترم لطفاً از خطِ ‌زرد لبۀ سکو ع ...
شوداری

شوداری

بوی آش‌جو تا سر کوچه پیچیده بود. کوچه‌ی باریک با دیوارهای کا ...
قمری در سکوت مرد

قمری در سکوت مرد

خیلی سرد بود. درِ بالکن را که باز کردم قمری‌مان را دیدم که ب ...
هُما طایرِ پُر حوصله

هُما طایرِ پُر حوصله

پرندگان خیلی تند تند خوراک می‌خورند و انگار که از قحطی آمده ...
وکیل مدافع

وکیل مدافع

وارد اتاق شدم و نشستم رو به روی مسئول اجرای احکام. مدتی بود ...
پرتقال پوست کندن یک مهندس

پرتقال پوست کندن یک مهندس

راه افتادیم تا از خانۀ آقاجی برویم به منزل بی‌بی. آقاجی مخفف ...
پندکبریتی 3

پندکبریتی 3

توی آشپزخونۀ ما یه آب‌گرم‌کن بزرگ بود که جلوش یه در داشت. ما ...
پند کبریتی2

پند کبریتی2

دوستم از توی جعبه‌ یه قوطی‌کبریت دیگه برداشت و گفت: «این قوط ...
پندکبریتی

پندکبریتی1

روی میز کارش یه جعبه بود و توی جعبه چندتا قوطی‌ کبریت. معلوم ...
دختر خاله همدمی

دختر خاله همدمی

دُشتم بند کفش فوتبالیم می‌بستم که مامانُم لقمۀ نون و پنیر و ...
لقمه مهسا

لقمه مهسا

این چندمین بار بود که مهسا گرسنه می‌موند. چند روز بود که لقم ...
ماه عسل

ماه عسل

زن اشک می‌ریخت. عروس و داماد رو تا فرودگاه بدرقه کردند. توی ...
ریو سفید

ریو سفید

از سرما شیشۀ ماشین را بالا داده بودم و داشتم توی تاریکی شب ب ...
سرهنگ

سرهنگ

حس می‌کردم انگشت‌هام داره توی پوتین یخ می‌زنه. باید شش‌دانگ ...
ادای آقای معلم

ادای آقای معلم

آقامعلم که از کلاس بیرون رفت، سعید کُتِ او رو پوشید. کلاس از ...
خلبان جوان

خلبان جوان

«وقتی بیست و چهار سالم بود از آمریکا برگشتم. همه‌ی فامیل برا ...
بلیزر

بلیزر

معمولاً تابستان هر سال به شیراز می‌آمدند. اسماعیل هم‌سن و هم ...
خُلُکِ شهری

خُلُکِ شهری

مرد کت و شلوار رنگ و رو رفته‌ی کهنه‌اش را پوشید و کفش له شده ...
ماجرای خر

ماجرای خر

سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «خر. آمده‌ام دنبال خر». زمان جنگ ب ...
خاطرات سونا

خاطرات سونا

اگه دوسه ساعت وقت رو توی استخر و سونا بگذرونی هم به سلامت جس ...
آچمز

آچمز

بلند شد و هرچه کاغذ و قبض مچاله‌شده که روی زمین و جلوی پیش‌خ ...
مش مراد

مش مراد

پدر فرهاد عصا زنان رفت که وضو بگیرد. پیرمرد قبراق و خوش رویی ...
قانون دست چپ

قانون دست چپ

سوار ماشینش که شدم دیدم عجب ماشین تمیزی است. مدلش بالا نیست ...
بابای آقای مدیر

بابای آقای مدیر

تا ده‌ یازده سالگی، بابام قهرمان زندگیم بود. دلم می‌خواست مث ...
ژیان قراضه

ژیان قراضه

فقط کسی که سربازی رفته باشد می‌داند یک مرخصی کوتاه در دوره‌ی ...
آواز استاد 80 ساله

آواز استاد 80 ساله

دیروز به جمعی دعوت شدم. جمعی از عشقبازان ادب و هنر و شعر و ش ...
یک عکس

یک عکس

نمایشگاه ساعت بود و بیشتر بازدیدکنندگان هم ساعت‌فروش‌‌هایی ب ...
مِهِمّ و مُهِمّ

مِهِمّ و مُهِمّ

نشستم کنارش تا صدایش را بهتر بشنوم. پیرمرد هفتاد ساله‌ای که ...
قاب چل ساله

قاب چل ساله

کنار حیاط روی زمین یخ مدرسه نشسته بودیم و ده تا بچۀ از خودما ...
خاطرات پیرایشگاه

خاطرات پیرایشگاه

پیرایش‌گاه معمولاً محلی است برای گپ‌و‌گفت‌های جالب و دوست‌دا ...
نسخه دکتر

نسخه دکتر

آقای دکتر هر سال به این‌جا می‌آمد و ده روز ویزیت مجانی داشت. ...
گوساله

گوساله

«گووساالــه». شنیدن این کلمه با صدای مردانه و خشن آن هم با « ...
خربزه

خربزه

دویدم توی خانه‌ی مادر بزرگ. از دالان کاه‌گلی رد شدم و رسیدم ...
جوجه عقاب

جوجه عقاب

پیرمرد آخرین سطل آب رو روی علف‌ها ریخت. از صبح مشغول خاموش‌ک ...
نقاشی جاودانه پدر

نقاشی جاودانه پدر

همان چهل سال پیش که من هشت ساله بودم هم این حمام چهل سال داش ...
جوراب پند آموز

جوراب پند آموز

همین‌طور که کلید و پریزها رو با دقت سر جاشون نصب می‌کرد، گفت ...
شیراز خمار

شیراز خمار

اوایل دهۀ هفتاد بود که آمدند و همسایۀ دیوار به دیوار ما شدند ...
باهوش بهوش

باهوش بهوش

برخی آدم‌ها باهوشند، برخی باهوشند اما هوشمند نیستند!برخی باه ...
بیا خودمان را بسنجیم

بیا خودمان را بسنجیم

بیا امشب بنشینیم و در سکوت خودمان را بسنجیم، مقایسه کنیم، به ...
نامه ای از دختری به نام بهار

نامه ای از دختری به نام بهار

صورتش از نور آفتابی که از لای پرده روش می‌تابید روشن شده بود ...
آب و انار و نبات

آب و انار و نبات

بي‌بي کنار پنجره روی تشکچه تکيه زده بود به پشتي و زير آفتاب ...
داستان آینده

داستان آینده

ما چه بخواهیم و چه نخواهیم راهی نداریم جز پرورش کودکان و نوج ...
گربه و قاصدک

گربه و قاصدک

گربه‌ها خیلی مغرور و از خود راضی‌اند. صبح‌ها مثل یک شیر بیدا ...
مصونیت زشتی

مصونیت زشتی

ساعت از نيمه‌شب گذشته بود که کارم تموم شد.از شهرک صنعتي تا ش ...
بوی پاییز-بوی زندگی

بوی پاییز

خاطرات کجا ذخیره می‌شوند؟ روی هیپوکامپ یا نئوکورتکس؟ آیا آمی ...
به بهانه روز حافظ طایرِ کم‌حوصله! پرندگان خیلی تند تند خوراک می‌خورند و انگار که از قحطی آمده باشند هِی نوک می‌زنند و دانه بر می‌چینند. انگار مادرشان هیچ‌گاه نزده پشت دستشان که: «نکن! زخم معده می‌گیری‌ها!». شاید دلیلش این است که حوصله‌شان خالی است. حوصله در لغت به معنای سنگ‌دان یا چینه‌دان است و انگار وقتی حوصله خالی باشد عقل زائل می‌شود و آدم بی‌دلیل به همه چیز نوک می‌زند. ای جانم به حوصلۀ پُر! آن‌گاه که حوصله پر شد، تازه وقت آن است که عقب عقب برود و یک‌دنده بیفتد جلوی آفتاب و چینه‌دانَش را بدهد جلوی خورشید و سَرِ کِیف بنشیند منتظر هضم خوراکی‌هایی که خورده! اصلاً در دنیای پرندگان اول و آخر همۀ کارها حوصله است. حوصله که داشته باشی همه

طائر کم حوصله

به بهانه روز حافظ-طایرِ کم‌حوصله!پرندگان خیلی تند تند خوراک ...
روز جهانی گردشگری

روز جهانی گردشگری

داستانِ گردشگری و گردشگریِ داستانبه‌ بهانۀ روز جهانی گردشگری ...
آیین روز جهانی سلیاک دیروز در تالار سعدی شیراز برگزار شد و برای من سراسر آموزش بود چرا که با تعدادی از کودکان، نوجوانان و بزرگسالان سلیاکی آشنا شدم و متوجه شدم که این بیماری دشوار به همراه خود یک سبک زندگی و شیوۀ مدیریت را به میزبان هدیه می‌دهد که بسیار جالب توجه است. اهالی دیار سلیاک بسیار اخلاق‌مدار، آرام و مودبند و به خوبی آموخته‌اند که قدر داشته‌هایشان را بدانند. آن‌ها به تعامل با یکدیگر بسیار پای‌بندند و تجربیات خود را سخاوتمندانه در اختیار یکدیگر قرار می‌دهند تا شاید بتوانند لحظات بهتری را برای دوستشان بسازند. در روزهای آینده و در ادامه داستان زندگی سلیاکی به این موارد بیشتر خواهم پرداخت اما بد نیست که بدانید آدم‌هایی هستند که زندگی خود را وقف خدمت به این عزیزان کرده‌اند و به‌ویژه برای تهیه خوراک ایشان می‌کوشند. دیروز یاد گرفتم که تهیه و تولید مواد خوراکی برای بیماران سلیاکی بسیار بسیار دشوار است. برای این که بتوانید این دشواری را به خوبی درک کنید باید بدانید که هر بیمار سلیاکی در روز حداکثر می‌تواند بیست پی‌پی‌ام گلوتن دریافت کند یعنی چیزی بسیار کمتر از یک گرم و در هر صد گرم نان تقریبا ۲۵ گرم گلوتن وجود دارد! به عبارت دیگر یک کف دست نان برای ایجاد حساسیت در بیش از صد بیمار سلیاکی کافی است! وحشتناک است نه؟! اگر کارخانه‌ای بخواهد کیک بدون گلوتن تولید کند باید خط تولیدی کاملاً ایزوله داشته باشد چرا که گاهی اگر گرد آرد گندم هم وارد بستۀ کیک گلوتن‌فری شود برای بیمار خطرناک است. اما با این همه دشواری و هزینه‌های تولید سرسام‌آور؛ هستند بلند همتانی که کمر همت به تولید نان و کیک و کشک و دیگر موارد خوراکی ویژه و بدون گلوتن بسته‌اند. دیروز آموختم که یکی از کارهای ساده‌ای که می‌توانم برای کمک به چرخۀ تولید این خوراکی‌ها انجام دهم؛ خرید خوراکی‌های بدون‌گلوتن از فروشگاه‌هاست تا به نحوی از تولیدکننده حمایت کنم. ضمناً خوراک Gluten Free برای خودمان هم مفید خواهد بود. فعلا خدانگهدار از فردا داستان زندگی سلیاکی ادامه خواهد داشت. مهدی میرعظیمی 22 شهریور 1402 شیراز #سلیاک #روز_سلیاک #روز_جهانی_آگاهی_از_بیماری_سلیاک #celiac #celiaclife #celiacdiseaseawareness #celiacdiseaseawarenessday #کتاب_یک_صفحه_ای_سلیاک #سلیاکی #کتاب_یک_صفحه_ای

روز جهانی سلیاک

آیین روز جهانی سلیاک دیروز در تالار سعدی شیراز برگزار شد و ب ...
سرباز که شدم توی پادگان آموزشی؛ ساعت دو بعد از نیمه شب با صدای شلیک تیر و سوت و فریاد از خواب پریدم. تا آن‌زمان فقط نامی از خشمِ‌شب شنیده بودم اما آن‌شب با چشم و گوش خودم وحشت و دلهرۀ سربازان را درک کردم. شب‌ها باید جوراب‌هایمان را می‌شستیم و بالای سرمان آویزان می‌کردیم و پوتین‌هایمان باید واکس‌زده و مرتب و با بندهای باز پایین تخت جفت می‌بود. من بند پوتینم را گره شُل زده بودم که بتوانم با سرعت بپوشم و یک جفت جوراب اضافه را شسته و آویزان کرده و با جوراب و فانوسقه و گِتر شلوار خوابیده بودم که مثلا برای خشم شب آماده باشم. قاعدۀ خشم شب این بود که با شنیدن صدای تیر باید بشمار سه جوراب و پوتین می‌پوشیدیم و طی پانزده ثانیه جلوی آسایشگاه به‌خط می‌شدیم. از خواب پریدم و از طبقه دوم تخت پایین پریدم و پوتین‌ها را پوشیدم که بدوم توی محوطه. مثل درختی که تبر خورده باشد کف آسایشگاه وِلو شدم.

آقا جلال

سرباز که شدم توی پادگان آموزشی؛ ساعت دو بعد از نیمه شب با صد ...
خوب يا بد، عادت دارم با آدم‌ها خوش‌و بش کنم. معمولاً جواب سلام‌هايم کمي بيشتر از حد معمول طول مي‌کشد. همۀ آدم‌ها برايم مهم هستند. نمي‌دانم خوب است يا بد ولي توي ذهنم آدم‌ها را رتبه‌بندي نمي‌کنم. البته يک‌بار اين عادت را زير پا گذاشتم. قبل از ظهر بود و من براي انجام کاري به اداره رفتم.خيلي عجله داشتم و با سرعت از حياط مي‌گذشتم. کَل‌اِبرام را ديدم که گردنش را کج کرده و آرام قدم مي‌زند. اسم واقعي‌اش کربلايي ابراهيم بود، باغبان اداره. مرد خوب و ساکتي بود. گاهي اوقات هم شوخ‌طبع. آن‌روز اما کَل‌اِبرام ناراحت بود، ناراحت و دمغ. وقتي به او رسيدم بي‌توقف گفتم: «سلام کل ابرام، چه‌طوري؟» و دستش را گرفتم. دستش سرد بود و بي‌حال. نگاهم نکرد و گفت:

کل ابرام

خوب يا بد، عادت دارم با آدم‌ها خوش‌و بش کنم. معمولاً جواب سل ...
من فرزند کویرم؛ کویر جایی است که مردمانش با چنگ آب را از دل خاک بیرون می‌کشند. من فرزند کویرم؛ کویر جایی است که ستاره‌ها در تاریک‌ترین شب‌ها نور را از هیچ چشمی دریغ نمی‌دارند. من فرزند کویرم؛ کویر جایی است که برزگران در برابر یک بذر که برای خود می‌کارند، سه مُشت دانه را برای چرندگان، پرندگان و دیگر مردمان بر زمین می‌افشانند. من فرزند کویرم؛ کویر جایی است که به دیدگان، اُفقِ بی‌پایان، به گوش‌ها، ترنّمِ سکوت، به پا، پایمردی

من فرزند کویرم

من فرزند کویرم؛کویر جایی است که مردمانش با چنگآب را از دل خا ...
سلیاک

زندگی سلیاکی قسمت نخست

قرار شد داستانی دربارۀ بیماران سلیاک بنویسم. بیماری که برای ...
یادداشتی بر متن استاد ابوالقاسم فقیری / روزنامه عصر مردم 8/06/1402 به‌راستی تو از اهالی کدام فصلی که زادروزت در زمستان است و امروز هشتاد و ششمین قبای تابستانی را ازتن برون می‌کنی؟ مادرت نیست اما من برایت وان‌یکاد می‌خوانم که چشم بد از تو دور باشد و دعای نیک بر تو ارزانی. یادت هست برگ نخست از امیرارسلان را که می‌خواندی؟ کتاب بوی گِل می‌داد و اتاق بوی گُل. چه خوش اقبال بودیم ما که تو قلم را به‌دست گرفتی و نهر نوشتن را جاری ساختی تا داستان‌هایی که بر قلۀ قاف یخ زده بودند آب شوند و از دوردستان و دیردستان به زمین‌های تشنۀ ما برسند. ای باغ‌بان؛ چه ضمادی بر پینۀ دستانت آغشته‌ای که از آن‌ها مهربانی می‌تراود و عطر عشق بر هر سری که تو نوازش فرمودی جاودانه می‌شود؟ مگر درخت نارنج حیاطتان ریشه به کدامین بهشت دوانده که چهار فصلتان بهار است و مگر چه شاه‌دانه‌ای در باغ‌چه می‌افشانید که هر گنجشک که نوک بر خاک می‌زند به هزاران بدل می‌گردد؟ مگر نان معلمی خوردی که هر کلامت آیه‌ای بی‌همتاست برای روشن کردن کوره‌راه‌های دور؟ مگر روی سپیدت می‌گذارد که چشممان به موی سپیدت بیفتد، مگر بخت بلندت رخصت

معرف از معرف اجلی باید

به‌راستی تو از اهالی کدام فصلی که زادروزت در زمستان است و ام ...
روز کارمند

بیل بزن نه کلنگ!

یادداشتی به بهانه روز کارمندمن خیلی می‌فهمم؛ خیلی!شاید باور ...
کافئین و سلولز

کافئین و سلولز

خوشم می‌آید از آن آدم‌هایی که هر صبح می‌گویند: اِ دیر شد! ام ...
روز چپ دست

چپ دست راست‌گو

چپ‌دست‌ها همان‌هایی هستند که قرن‌ها به رسمیت شناخته نمی‌شدند ...
اعصاب خُردی امروز من

اعصاب خُردی امروز من

ساعت نه باید کارگاهی را برای یکی از شرکت‌ها برگزار می‌کردم و ...
روز خبرنگار

به بهانۀ روز خبرنگار

انگار همۀ دشواری‌ها نه از انگاریدن که از نگاریدن است. کارِ ت ...
کار راهنما راه نمایی است و تو اگر ذره‌ای طلب در وجودت نهفته باشد به اشارتی بشارت خواهی گرفت و به ابرو بالا انداختن یا چشم بر هم نهادنِ راهنما؛ راه‌نمایی خواهی شد. این متن پیش‌کش می‌شود به راهنمایی که وقتی در هفتاد و هفت سالگی ریه‌اش آب آورد و سرطان ریه‌اش عود کرد و هنگامی که در بیمارستان بستری بود قلم برداشت و نوشتن کتابی را آغاز کرد که صفحه به صفحه‌اش فریاد می‌زند که آی آدم‌ها هنوز امید هست و هنوز چشم آیندگان به دستان شماست؛ مبادا از پای بنشینید و غُرغُر کنان شانه از زیر بار مسئولیت اجتماعی‌تان خالی کنید که شما همان *گذشتگانِ آیندگان خویشید!* این کتاب البته به کوشش مشفقانه انتشارات نوید به چاپ رسید و راهنما کمتر از دو ماه قبل از پرواز ابدی‌اش وقتی نفسش به شماره افتاده بود با دست لرزان اما خطی خوش برای من نوشت که *برایت خدمت به سالمندان را آرزو می‌کنم!* و کتابش را به من هدیه فرمود تا یادآوری کند که راهنما همواره راه‌نماست. راهنمایان بی‌مرگند و بی‌ادعا و بی‌دریغ و بی‌درنگ! به‌ویژه آن‌که مهندس

حسب حال راهنما

کار راهنما راه نمایی است و تو اگر ذره‌ای طلب در وجودت نهفته ...
پیرمردی جلوی مدرسه‌مان آلوچه و قره‌قوروت و آرد نخودچی می‌فروخت. پیرمرد ساده‌ای که حالا می‌فهمم حرف‌هایش چه‌قدر حکیمانه و آینده‌نگرانه بوده است. می‌گفت: این مَگَزها را می‌بینید که روی آلوچه‌ها می‌نشینند و این‌ور و آن‌ور می‌پرند؟! خدا را شکر کنید که اسمشان مَگَز است، اگر اسمشان بِگز بود که پدرِ صاحاب مردم را درآورده بودند! و ما می‌خندیدیم که او در دنیای بی‌سوادیِ خود به مگس می‌گوید مگز! می‌گفت: اگه بِنزیم گروم بشود؛ دیگر هر کس و ناکسی ماشینش را نمی‌آورد توی خیابان و کوچه تا از هم سرقت بگیرند! و ما به ناآگاهیش از بنزین و گران و سبقت لبخند می‌زدیم. می‌گفت: اول فهمتان را ببرید بالا بعد درس بخوانید؛ فکر نکنید که اگر شامسی‌شامسی نمرۀ پامزده‌شامزده گرفتید حالا همه چیز تمام است. اگر

شامسی شامسی

پیرمردی جلوی مدرسه‌مان آلوچه و قره‌قوروت و آرد نخودچی می‌فرو ...
پانزده‌شانزده ساله بودم که همراه پدرم به اداره‌اي مراجعه کرديم و کارمان افتاد به کارمندي که به هيچ صراطي مستقيم نبود. در کار مراجعان سنگ مي‌انداخت و به ماده و تبصره‌ي قانوني استناد مي‌کرد. پدر از در نصيحت وارد شد و به او گفت: «البته که بايد به قانون پاي‌بند باشيم و حتماً آن را رعايت کنيم اما به ياد داشته باش که قانون کور است و چشم بيناي آن تويي. پس سعي کن وقتي قرار است کار مردم را انجام دهي خوب و با دقت نگاه کني تا خدمتي از قلم نيفتد». کارمند پاسخي نداد و سرش را به نشانه‌ي بي‌تفاوتي پايين انداخت و کاغذها را زير و رو کرد. هنوز نوبت ما نشده بود و يکي‌دو نفر ديگر پس از معطلي زياد با کارمند کلنجار مي‌رفتند. الآن که به آن‌روز فکر مي‌کنم هنوز هم نمي‌توانم انگيزه‌ي آ

حسین کُشی

پانزده‌شانزده ساله بودم که همراه پدرم به اداره‌اي مراجعه کرد ...
دلم مي‌خواهد صبح بيدار شوم و همراه بالا آمدن آفتاب دِرازايِ کوچه را بگيرم و بروم. ديوارهاي کاه‌گلي بلند را نگاه کنم که آفتاب دارد رويش راه مي‌رود. بخندم به شاخه‌هاي بيدي که از روي ديوار آويزان شده‌اند و با نسيم صبح برايم دست تکان مي‌دهند. سلام کنم به پيرزني که جلوي خانه‌اش آب مي‌پاشد تا روشني را به خانه‌اش بياورد. کِيف کنم از بوي نان تازه‌ي نانواييِ “ميرزا مهدي‌خانِ نانوا” و بدَوَم. بدوم تا خانه‌ي مادر بزرگ. دلم مي‌خواهد وقتي رسيدم درِ خانه را باز ببينم مثل همان وقت‌ها. درِ خانه‌ي باز دالانِ آب‌پاشي شده. دلم مي‌خواهد لذت ببرم از خُنکايِ وروديِ دالان. از بويِ کاه‌گلِ آب‌خورده. اين بار اگر رسيدم رد نمي‌شوم. مي‌ايستم و حساب

دلم می‌خواد

دلم مي‌خواهد صبح بيدار شوم و همراه بالا آمدن آفتاب دِرازايِ ...
ده تومنیِ نوزده تومنی

ده تومنیِ نوزده تومنی

وقتی رسیدم دمِ در؛ ده دقیقه بود که با کولر روشن ایستاده بود. ...
روزنامۀ لج‌باز

روزنامۀ لج‌باز

خانه‌ي پدربزرگم خانه‌اي نسبتاً بزرگ بود که دو در داشت. درِ ا ...
نسل آلفا

نسل آلفا

هر چه می‌گذرد بیش از پیش به اهمیت داستان و داستان‌نویسی پی م ...
دزد وقت

دزد وقت

دیروز توی کوچه پس کوچه‌های شهر قدم می‌زدیم و رسیدیم به دکان ...
جدال امید در نسل ها - چندی است که نشست‌های آموزشی مختلفی دارم با نسل‌های X ، Y ، Z گرچه موضوع همه جلسات ما داستان و داستان‌نویسی است اما هرگا

جدالِ امید

چندی است که نشست‌های آموزشی مختلفی دارم با نسل‌های X ، Y ، Z ...
دیدار دوستانه با دانش آموزان برای آموزش داستان نویسی

دیدار دوستانه با دانش‌آموزان

تابستان است و بسیاری از دانش‌آموزان به دنبال کشف استعدادهای ...
به مناسبت روز نویسنده

به مناسبت روز نویسنده

تاریخ‌نگاران تاریخ را می‌نویسند قرن به قرن، سال به سال و روز ...
روایت روز متروکتاب

متروکتاب

تابستان است، هوا گرم و خیابان و پیاده‌رو شلوغ.ته‌ماندۀ هوای ...
داستان کوتاه عشق‌بازی

داستان کوتاه عشق‌بازی

آن گوشۀ گوشۀ حیاط خانۀ پدربزرگم که از زمین والیبال وسیع‌تر ب ...
داستان کوتاه آقای واقفی

داستان کوتاه آقای واقفی

داشتم از خاطراتم برایش می‌گفتم و از آریای پدرم. گفتم: ماشین ...
داستان کوتاه تجربه پیرمرد

داستان کوتاه تجربۀ پیرمرد

واي که چه سخته دوچرخه‌سواري تو شهر! کنار خيابون که هستي بايد ...
بوخارج

بوخارج

فرهنگ را باید کفِ کوچه و بازار جستجو کرد. فرهنگ روی بیلبورده ...
موزِ آینده‌ساز

موزِ آینده‌ساز

یک‌روز آفتابی و خنک با پسرم که ده‌یازده ساله بود تصمیم گرفتی ...
خوبان بی‌نام

خوبان بی‌نام

دو ساله بودم. پدرم یک ماشین آمریکایی مدل روز داشت و یک خانه ...
دایرۀ قسمت

دایرۀ قسمت

اگر مجبور نباشم احتمال این‌که ساعت سه بعد از ظهر از خانه خار ...
گر آمدنم به خود بُدی نآمدمی!

گر آمدنم به خود بُدی نآمدمی!

خیلی کار دارم و حسابی سرم شلوغ است. دارم چند کار را با هم ان ...
چه شد که شیراز شیراز شد

چه شد که شیراز شیراز شد

ایران آباد بود. سرزمینِ فرهنگ و ادب و هنر، دیارِ عاشقان و دل ...
خانۀ خاله‌بزرگ

خانۀ خاله‌بزرگ

خانه‌ی بی‌بی توی کوچه‌ باغ‌بزرگ بود و خانه‌ی خواهرش چندین کو ...
مرامِ شیرازی

مرامِ شیرازی

نوروز امسال با دو نفر از میهمانان تهرانی‌ام پیاده‌گردی می‌کر ...
اصفهان شیراز سپاهان

به یاران صفاهانی

به‌گمانم آن‌ خواجۀ بزرگ که شیراز، شهرراز، را خال رخ هفت کشور ...
دخترم؛ یاد بگیر که چطور سرسخت باشی و تسلیم نشوی، بیاموز که چطور از موانع بگذری و گره‌ها را با دست بسته باز کنی! یاد بگیر بی‌چشم دیدن را، بی‌گوش شنیدن را، بی‌پا دویدن را! مَبادا فکر کنی که تنهایی! یاد بگیر خوب درک کردن را و بیاموز نهراسیدن را، عقب نکشیدن را!

نامه به دخترم

دخترِ سرزمین من؛دخترِ تشنۀ آگاهی!دخترِ خوش‌پویۀ پویا!دخترِ خ ...
خوزستان آبادان

بلیزر

تقدیم به خوزستانی های با کلاس.که نسل جدید وقتی اسم آبادانی و ...
حسن یزدانی

قاب اندوهناک شادی

فُتوشاپ باز است، وُرد هم. امروز که این عکس حسن یزدانی را دید ...
روز کارمند

روز کارمند

یادداشتی برای روز کارمند:من خیلی می‌فهمم؛ خیلی! شاید باور نک ...
روز پزشک

روز پزشک

پزشک، پزشک به دنیا می‌آید. یعنی کسی نمی‌تواند سرنوشت خود را ...
چپ دست ها

روز چپ دست‌ها

روز جهانی چپ دست ها روز انتقاد از انحصار طلبی راست دست هاست. ...
المپیک سجاد گنج زاده مدال طلا حسن یزدانی

اشک رقیب

گاهی باید خودمان را محک بزنیم. بعد از خواندن این متن به خودت ...
هایقر تنگ هایقر آتشسوزی شهیدان مدافع طبیعت حامد رضا ناصر بهزادی عشایر قشقایی

پرسۀ هایقر

سوگنامه ای بر جان باختن فرزندان عشایر که برای خاموشی آتش در ...
متن برای روز خبرنگار گزارشگر روزنامه نگار

روز خبرنگار

17 امرداد ماه روز خبرنگار است. این متن کوتاه را به خبرنگاران ...
گردن

گردن

یادمان جانفشانی بی‌دریغ اصحاب درمان که با تمامی ناملایمتی و ...
0116 تلنگر

0116 تلنگر

یک لیوان عمر در قالب یک روز تقدیم تو باد. انتخاب با توست. قد ...
0115 تلنگر

0115 تلنگر

برگرد و بگرد. به پنج سال پیش برگرد و لیست کارهایت را بگرد. ب ...
0114 تلنگر

0114 تلنگر

اگر خواستی به اخلاق و رفتار کسی نمره بدهی به واکنش او در برا ...
0113 تلنگر

0113 تلنگر

چند روز باران بارید. و گل دان های زیبای من خشک شدند. چون از ...
0112 تلنگر

0112 تلنگر

یادت باشد که هیچ وقت پدر یا مادر کسی را تحقیر نکنی! زیرا حتم ...
0111 تلنگر

0111 تلنگر

خوب می دانم اگر دانایان را دانا نپندارم همواره نادان خواهم م ...
0110 تلنگر

0110 تلنگر

طی اقدامی هم آهنگ تعدادی از سایت های اینترتی از نام جعلی خلی ...
0109تلنگر

0109تلنگر

یافتن انسان های خوب اصلا سخت نیست کافی است با لاستیک پنچر در ...
0108 تلنگر

0108 تلنگر

خوب گوش کن، باران با ترانه می گوید: حتی وقتی خشک سالی است با ...
0107 تلنگر

0107 تلنگر

سعادت هنگامی احساس می شود که تو بتوانی درک کنی تفاوت برکت را ...
0106 تلنگر

0106 تلنگر

آن چه مهم تر است کیفیت دوستی هاست نه مدت آن. ای بسا دوستی ها ...
0105 تلنگر

0105 تلنگر

آن چه در کلام تو جاری می شود تمام آن چه است که تو در آن لحظه ...
محکم باش و استوار که تو بی آن که بدانی، ستون ناپیدای خیمۀ دیگرانی.

0104 تلنگر

محکم باش و استوار که تو بی آن که بدانی، ستون ناپیدای خیمۀ دی ...
0103 تلنگر

0103 تلنگر

دانشمندان با تشکیل گروه های تخصصی در حال تربیت حیواناتی هستن ...
102 تلنگر

102 تلنگر

هرکس چیزی برای یاد دادن به تو دارد. هیچ کس نمی داند چه طور م ...
0101 تلنگر

0101 تلنگر

گرچه در برابر کودک خود وظایفی دارم اما همه ی کودکان را بسان ...
0100 تلنگر

0100 تلنگر

ناخن همه ی بولدوزر های جهان، بیل همه لودر ها، و نیس همه ی بی ...
099 تلنگر

099 تلنگر

چیزی که فهمیدم این است که نیاز نیست خارق العاده باشی. کافی ا ...
098 تلنگر

098 تلنگر

گاهی انسان تنها می شود. گاهی گوهر تنهایی اش را حراج میکند. ی ...
097 تلنگر

097 تلنگر

سال هاست درخت چنار کنار جاده ایستاده و کسی سوارش نمی کند! سا ...
096 ادای آقای معلم

096 ادای آقای معلم

آقا معلم که از کلاس بیرون رفت، سعید کت او رو پوشید. کلاس از ...
095 سرهنگ

095 سرهنگ

حس میکردم انگشت هام توی پوتین یخ می زنه. باید شش دانگ حواسم ...
094 داستان نبودنم 2

094 داستان نبودنم 2

اول صبح با شنیدن خبر تصادف شوکه شده بودم. پدر مادر خواهر و ب ...
093 داستان نبودنم 1

093 داستان نبودنم 1

نماز صبحم که تموم شد تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ی برادرم اف ...
092 ماه عسل

092 ماه عسل

زن اشک می ریخت. عروس و داماد رو تا فرودگاه بدرقه کردند. توی ...
091 لقمه ی مهسا

091 لقمه ی مهسا

این چندمین بار بود که مهسا گرسنه می موند. چند روز بود که لقم ...
090 پند کبریتی 3

090 پند کبریتی 3

توی آشپزخونه ی ما یه آب گرم کن بزرگ بود که جلوش یه در داشت. ...
089 پند کبریتی 2

089 پند کبریتی 2

دوستم از توی جعبه یه قوطی کبریت دیگه برداشت و گفت این قوطی ه ...
088 پند کبریتی 1

088 پند کبریتی 1

روی میز کارش یه جعبه بود و توی جعبه چند تا قوطی کبریت. معلوم ...
087 بابای آقای مدیر

087 بابای آقای مدیر

تا ده یازده سالگی بابام قهرمان زندگیم بود. دلم میخواست مثل ا ...
086 مار های ضحاک

086 مار های ضحاک

بلندگو اعلام کرد مسافران محترم لطفا از خط زرد لبه ی سکو عبور ...
085 گیوه های پدر بزرگ

085 گیوه های پدر بزرگ

مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت بچه ها دقت کنید که کالا ...
084 توت لب آب

084 توت لب آب

خونه هاشون رو به روی هم بود.اما توی کلاس طوری مینشستند که از ...
083 زهرا گلی

083 زهرا گلی

اسمش زهرا بود. باباش زهرا گلی صداش می کرد. آقا سید محمود زهر ...
082 زمین عدسی

082 زمین عدسی

هیچ کدوم حاضر نبودند کوتاه بیان و قضیه رو فیصله بدن. آقای مد ...
081 داستان درخت

081 داستان درخت

یه درخت توت تنومند توی محله ماست که شنیدم دویست سال عمر داره ...
080 ضامن آهو

080 ضامن آهو

اگه توی هر شهر با یه راننده تاکسی دوست باشی، حتما سفر راحت ت ...
079 شیر

079 شیر

اصلا مشکل از اون روزی شروع شد که ما رو از شیر گرفتند. من نمی ...
078 جوجه عقاب

078 جوجه عقاب

پیرمرد آخرین سطل آب رو روی علف ها ریخت. از صبح مشغول خاموش ک ...
077 عزیزترین پنجره

077 عزیزترین پنجره

یه روز به مادر بزرگم که خیلی به صبح خیزی اصرار داشت، گفتم بی ...
076 کفتر تیر خورده

076 کفتر تیر خورده

منتظر تاکسی که هستم به بعضی چیز ها دقت میکنم. به آدم های دیگ ...
تعبیر خواب|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

075 تعبیر خواب

آقاجون بهش گفت: «من خسته‌ام. من رو برسون خونه بعد برید مسجد» ...
074 تایید اجتماعی

074 تایید اجتماعی

شده تا حالا توی جمع با شوق و ذوق شروع کنی به جوک تعریف کردن ...
073 دایی حسام

073 دایی حسام

دستی سر شونه من گذاشت و گفت بشین اومدم و رفت اون ور خیابون. ...
072 لبخند تلخ

072 لبخند تلخ

اول مهر سال شصت ویک دیدمش. مردی شیک پوش و خوش اخلاق. پیراهن ...
بچه 45 ساله|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

071 بچه 45 ساله

«تعطیلات تابستون سال اول دبیرستان توی خونه با دوست‌هام بازی ...
070 مرد دهاتی

070 مرد دهاتی

غروب سیزده به در بود و بارون میبارید هوا داشت گرگ و میش می ش ...
069 قتل عام جامعه

069 قتل عام جامعه

اصلا وقت ندارم این جمله را از همسر و همکارمان و دیگر افراد خ ...
068 اتاق شیشه ای

068 اتاق شیشه ای

امکان ایجاد رسانه های فردی و جمعی و علاقه ما به ارتباطات موج ...
067 فوران اندیشه

067 فوران اندیشه

چه بسیار افراد خوش اندیشه و بزرگ فکر که به دنیا قدم نهادند ا ...
066 جوجه اردک زشت

066 جوجه اردک زشت

دختر خیلی خوبیه هم چهره زیبایی داره و هم درس خون و با استعدا ...
065 خوبان بی نام

065 خوبان بی نام

تصویر اون روز ها در ذهنم کم رنگ بود و وقتی بزرگ تر می شدم با ...
064 دنیای کوچیک

064 دنیای کوچیک

صبح سوار قطار شدیم من و چهار تا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی ق ...
063 درخت شصت متری

063 درخت شصت متری

استاد بنا و وردست هاش مشغول تعمیر قسمتی از خونه ما بودند و ا ...
062 آچمز

062 آچمز

بلند شد و هرچه کاغذ و قبض مچاله شده که روی زمین و جلوی پیش خ ...
061 زن

061 زن

تفنگ های اب پاش رو پر کردیم و دویدیم توی کوچه دختر بچه های س ...
060 جوراب پند آموز

060 جوراب پند آموز

همینطور که کلید و پریز ها رو با دقت سر جاشون نصب میکرد گفت ن ...
059 حاج آقای خوب

059 حاج آقای خوب

عصر یکی از روز های اخر سال بود که برای خرید اومدم سر کوچه م ...
058 تخم مرغ جنگی

058 تخم مرغ جنگی

گفت عجب آدم جالبیه این جلیل دیروز اومدم بهش میگم آقا جلیل شب ...
057 چراغ سر کوچه

057 چراغ سر کوچه

هر چی میخواستی بود کافی بود سرت رو بچرخونی انواع کالا توی قف ...
056 رده بندی انسانیت

056 رده بندی انسانیت

اون شب توی یکی از رستوران های لوکس مهمون یکی از شرکت های تجا ...
055 مصونیت زشتی

055 مصونیت زشتی

ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که کارم تموم شد از شهرک صنعتی ت ...
054 دوغ و پاستیل

054 دوغ و پاستیل

دیگه حال نداشتم خسته از تاکسی پیاده شدم که برم خونه قدم اول ...
053 ابر های سپید

053 ابر های سپید

تصور کن که صبح با روحیه شاد فرزندت رو راهی مدرسه کردی راه اف ...
052 هاج و واج

052 هاج و واج

محسن رو به بقیه کرد و گفت گاهی نیازه که ما از تجربه دیگران ا ...
051 بهره وری

051 بهره وری

دقایق پایانی سمینار سراسری مدیران شرکت بود که هرچند ماه یه ب ...
050 استراتژی بی بی

050 استراتژی بی بی

از پنجره اتوبوس بیرون رو تماشا میکردم ورود یه ماشین به خط وی ...
049 زن های بی نشان

049 زن های بی نشان

سلام خانم خیلی وقت است که دلم می خواهد با تو حرف بزنم دل تنگ ...
048 قانون دست چپ

048 قانون دست چپ

سوار ماشین که شدم دیدم عجب ماشین تمیزی است. مدلش بالا نیست ا ...
047 هم

047 هم

صحبتش را این طور شروع کرد که:«ما آدم ها؛ برای ایجاد ارتباط د ...
046 قطعه گمشده

046 قطعه گمشده

سال های نخست جنگ بود و به ضرورت شغل پدرم به ابرکوه مراجعت کر ...
045 سفرنامه تاکسی

045 سفرنامه تاکسی

راننده تاکسی نگاهش را دوخته بود به خیابان . معلوم بود هنوز ا ...
044 دیوار باغ بزرگ

044 دیوار باغ بزرگ

مردم بعد از سالها خشک سالی گندم کاشته بودند. هیچ آذوقه ای بر ...
043 لبخند معلمانه

043 لبخند معلمانه

زمین از تمیزی برق می زد،چند تابلو زیبا با رنگهای شاد روی دیو ...
042 جوانک ننر

042 جوانک ننر

وارد کوچه شدم . یک طرفه بود . من رانندگی می کردم و پدرم کنار ...
041 دزد بی چاره

041 دزد بی چاره

آسید رضا گفت :«پسرم؛باید دزد باغ را بگیری . گرفتن دزد یک روز ...
040 سرمای صف

040 سرمای صف

صف نانوایی شلوغ بود و باد سردی می وزید. یکی دو نفر با شال جل ...
039 آریای آبی

039 آریای آبی

گوشه حیاط روی ایوان نشسته بودم. آن وقت ها مردم بیشتر وقت داش ...
038 شکم فولادی

038 شکم فولادی

مرد اندکی فکر کرد معلوم بود نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و ن ...
037 جوهر کوچکی

037 جوهر کوچکی

روز مادر بود و ما مشغول کار خودمان بودیم. دوستی داشتم به نام ...
036 اوستا بهرام!

036 اوستا بهرام!

اوستا بهرام قلمو در دست شروع کرد به تعریف :«پنجاه سال پیش وق ...
035 پس مرگم

035 پس مرگم

یادم می آید آن وقت ها کسی داشت کاری انجام می داد که از نظر ب ...
034 انرژی جامد

034 انرژی جامد

پنجشنبه عصر تصمیم گرفتم که همسر و پسرم را دعوت کنم به بازدید ...
روزنامه لجباز|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

033 روزنامه لج‌باز

خانه‌ي پدربزرگم خانه‌اي نسبتاً بزرگ بود که دو در داشت. درِ ا ...
032 کل ابرام

032 کل ابرام

قبل از ظهر بود ومن برای انجام کاری به اداره رفتم . خیلی عجله ...
آدم چهار متری|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|کتاب شیراز

031 آدم چهارمتری

دوستی دارم که گاهی پارچه‌نویسی می‌کند برای تبریک مناسبت‌ها ی ...
030 حلال خدا

030 حلال خدا

بچه که بودم گاهی میشنیدم که بزرگتر ها و به ویژه مادریزرگ ها ...
دلم میخواهد|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

029 دلم می‌خواهد

دلم می‌خواهد صبح بیدار شوم و همراه بالا آمدن آفتاب، دِرازایِ ...
کتاب یک صفحه ای سید مهدی میر عظیمی مسولیت اجتماعی تولید محتوا فرهنگ سازی یک دقیقه مطلالعه کنید کانون اسان رسان اصول شهروندی کتاب

028 دیگر نادان پنداری

(( مستقیم برو! بپیچ به چپ! دور بزن، دور بزن! چراغ قرمزه! بای ...
کتاب یک صفحه ای سید مهدی میر عظیمی مسولیت اجتماعی تولید محتوا فرهنگ سازی یک دقیقه مطلالعه کنید کانون اسان رسان اصول شهروندی کتاب

027 استقبال از ضرر

آن روز صبح هم ساعت نه و نیم از خواب بیدار شد و متفاوت با همه ...
کتاب یک صفحه ای سید مهدی میر عظیمی مسولیت اجتماعی تولید محتوا فرهنگ سازی یک دقیقه مطلالعه کنید کانون اسان رسان اصول شهروندی کتاب

026 حسین کشی

پانزده، شانزده ساله بودم که همراه پدرم به اداره ای مراجعه کر ...
بی هوشی شعور|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

025 بی‌هوشی شعور

وقتی مدتی روی یک پهلو می‌خوابیم حس می‌کنیم یک طرف بدنمان بی‌ ...
مسواک حرفه ای کتاب یک صفحه ای سید مهدی میر عظیمی

024 مسواک حرفه ای

در جوامع متمدن معمولاً کسی صبح‌ها بدون شستن دست و صورت از خا ...
مهربانی|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

023 مهربانی

وقتی کسی را دوست داری، دوستش داری. دنبال بهانه نیستی برای دو ...
چای دلچسب|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

022 چای دل‌چسب

من به چای خیلی علاقه‌مندم و دل‌چسب‌ترین چای زندگی‌ام را از د ...
کتاب یک صفحه ای سید مهدی میر عظیمی مسولیت اجتماعی تولید محتوا فرهنگ سازی یک دقیقه مطلالعه کنید کانون اسان رسان اصول شهروندی کتاب

021 نامه ای به یک قاتل

نامه ام را بدون سلام آغاز می کنم؛ چون تو این گونه خواستی. اح ...
شیر و شیشه|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

020 شیر و شیشه

«شیرها چه آرام شده‌اند! اگر دقت کرده باشید دیگر شیرها آن درن ...
تیمسار پیر|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

019 تیمسار پیر

وقتی درخت‌های توی کوچه را آب داد، چندتا کیسه‌ی زباله را که ک ...
کتاب یک صفحه ای سید مهدی میر عظیمی مسولیت اجتماعی تولید محتوا فرهنگ سازی یک دقیقه مطلالعه کنید کانون اسان رسان اصول شهروندی کتاب شیراز

018 سرباز!

اسمش سر باز است. صفتش سر بازی است. شغل و پیشه اش سر بازی است ...
رفتار پزشکانه|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

017 رفتار پزشکانه

از این اتاق به آن اتاق و از این طبقه به آن طبقه! سلام به این ...
کتاب یک صفحه ای سید مهدی میر عظیمی مسولیت اجتماعی تولید محتوا فرهنگ سازی یک دقیقه مطلالعه کنید کانون اسان رسان اصول شهروندی کتاب شیراز

016 یزدی اندیشی

دوستانی که به دفتر کار من امده اند، می دانند که در ورودی ان ...
بداخلاقان عزیز|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

015 بداخلاقان عزیز

امروز متنی را از دوستی خواندم که گویا جبر روزگار و عتاب زندگ ...
تی تی رو فلو پی ترسم|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

014 تی تی رو فلو پی ترسم

سال‌ها پیش دخترکی را به عقد جوانی درآوردند و روزها گذشت و کم ...
عدم تعلق به اجتماع|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

013 عدم تعلق به اجتماع

بگذار به گونه‌ای دیگر شروع کنم. تا حالا دیدی یا شنیدی که کیف ...
دوستانت را بکش|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

012 دوستانت را بکش

چند روز پیش خبر درگذشت مادر یکی از همکارانم مرا متأثر کرد. ب ...
خواب حرفه ای|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

011 خواب حرفه ای

شنیده‌ام که وقتی انسان در حال غرق ‌شدن است به خواب می‌رود؛ ی ...
خوشمزه تر از بستنی|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

010 خوشمزه تر از بستنی

حدود چهار سال سن داشتم که با پدر و مادرم رفته بودیم شاهچراغ. ...
کتاب یک صفحه ای سید مهدی میر عظیمی مسولیت اجتماعی تولید محتوا فرهنگ سازی یک دقیقه مطلالعه کنید کانون اسان رسان اصول شهروندی کتاب شیراز

09 چوپان دروغ گو

در روزگاری نه چندان دور شاید همین روزهای نزدیک چوپانی در گوش ...
کودک کفاش|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

08 کودک کفاش

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستا ...
استراتژی گربه|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

07 استراتژی گربه

فرض کنید در محله‌ی شما دویست خانه وجود دارد و محله‌ی شما قلم ...
کفش اعجاب انگیز|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

06 کفش اعجاب انگیز

چوپان به کفش‌دوز گفت: «کفشی خواهم که با سختی سنگ و تندی خاشا ...
یک حبه گوشت|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

05 یک حبه گوشت

توی ماه رمضون چیزی یاد گرفتم که سعی می‌کنم هیچ‌وقت فراموشش ن ...
شبی که ترسیدم|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

04 شبی که ترسیدم

اول شب بود که سوار اتوبوس شدم و از راننده خواهش کردم که در ش ...
در خدمت شیر|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|مثنوی معنوی|تفکر خلاق|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

03 در خدمت شیر

روزی از روزها، شیر سلطان جنگل به همراه روباه و گرگ به شکار ر ...
کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|یک دقیقه مطالعه کنید|مورچه و قلم|داستان کوتاه|مثنوی معنوی|مهارت های ده گانه زندگی|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

02 مورچه و قلم

چند مورچه روی میز تحریر راه می‌رفتند و راهشان رسید به صفحه‌ی ...
جوانی در پیاده رو|کتاب یک صفحه ای|سیدمهدی میرعظیمی|داستان کوتاه|فرهنگ سازی|کتاب شیراز

01 جوانی در پیاده رو

آرام در پیاده‌رو قدم می‌زدم. موتوری از کنارم گذشت و جلوی دکه ...