01 جوانی در پیاده رو
چهار شنبه 17 مرداد 1397
بازدید: 3148
آرام در پیادهرو قدم میزدم. موتوری از کنارم گذشت و جلوی دکه ایستاد، جوان از موتور پیاده شد و یه بستنی خرید. از ظاهرش میتونستم حدس بزنم که پیک موتوریه. قد بلند، هیکل ورزیده، چهرهای نسبتاً خشن اما آرام. خسته بود، بستنی را باز کرد، گاز زد و سلفونش را انداخت کف پیادهرو. کارش اشتباه بود؛ اما آدم خوبی هم بود و من هم دنبال دردسر نمیگشتم؛ اما نمیتونستم بیتفاوت رد شم و برم! به جوان نزدیک شدم، سلام کردم. با نگاهی خیلی جدی، زیر لب جواب داد. گفتم: «ببخشید، اگه من جامعه را به دو بخش «زحمتکش» و «مرفهِ بیدرد» تقسیم کنم، شما جزء کدام دسته هستید؟»
بیدرنگ و با کلامی قاطع اما متعجب گفت: «زحمتکش». گفتم: «متشکرم». خداحافظی کردم و گام برداشتم که برم؛ گفت: «منظورت از این سؤال چی بود؟» در حالی که از او دور میشدم، گفتم: «هیچی! فقط برام سؤال بود که بدونم اون کسی که باید خم بشه و چیزی را که شما انداختی از روی زمین برداره، جزء کدوم دسته است!»
توی نگاهش هم تشکر موج زد و هم ادب، خم شد و سلفون را از روی زمین برداشت.
دهنش پر از بستنی بود، لبخند معناداری زد و با همون لبخند به من فهموند که دیگه هیچوقت هیچ آشغالی روی زمین نمیریزه!
نفس عمیقی کشیدم و از این که تونسته بودم یک دوست جدید پیدا کنم به خودم میبالیدم!
نویسنده: مهدی میرعظیمی
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.