بوی کاهگل قسمت هفتم
یکشنبه 12 اسفند 1403
بازدید: 0
چهرۀ مامان باز شد و انگار که فکر پسربچه را پسندیده باشد گفت: «آره، میخوام بفروشم، مرد هیزم آوردن هستی یا نه؟»
پسرک داد زد: «هستم.»
چندتای دیگه از بچهها هم گفتند: «فاطمه خانم، اگه ما هم هیزم بیاریم بهمون مزد میدین؟»
مادر که دیگر نمیتوانست شوق و ذوقش را پنهان کند با خنده پاسخ داد: «آره، اما باید به نوبت هیزم بیارین. هر روز نوبت یکی از شماست.»
این شد آغاز یک کار و کاسبی جدید در محل. تا آن روز فقط یکیدو نانوایی در شهر بود که آنها هم خیلی از محلۀ ما دور بودند. البته مردم هم ترجیح میدادند خودشان نان را بپزند. برای همین مجبور بودند نان چندین روزشان را با هم بپزند و بههمیندلیل سه چهار روز نان تازه نمیخوردند.
با این کاری که مامان شروع کرد، دیگر همه میتوانستند هروقت که میخواهند نان تازه بخرند و بخورند.
از آن روز مادرم هر صبح بعد از نماز صبح با خمیری که از دیشب آماده کرده بود و حسابی ورز آمده بود، چانههای نان را میساخت و شروع به پختن میکرد. معمولاً وقتی هوا درحال روشنشدن بود، اولین نان داغ از تنور بیرون میآمد و بوی آن همۀ همخانهایها را بیدار میکرد.
یکیدو روز بیشتر نگذشته بود که تقریباً همۀ اهل محل از این کار مادرم خبردار شدند و کمکم برای خرید نان به خانۀ ما میآمدند. من، هم در پخت نان و هم در ادارۀ خانه به مادر کمک میکردم. محمدحسن و دوستانش هم که میدانستند هرچه فروش نان بیشتر شود فروش هیزم و درنتیجه مزد آنها هم بیشتر میشود، برای فروش نان به ما کمک میکردند و حتی گاهی سفارش نان از مشتریهای محلههای دیگر میگرفتند و نان را برایشان میبردند.
هر روز فروش نان بیشتر میشد و هرکس که یک لقمه از دستپخت مادرم را میخورد نمیتوانست فراموشش کند و مشتری همیشگی میشد. کار به جایی رسید که مادر مجبور شد برای اینکه بتواند جوابگوی مشتریها باشد از قبل سفارش بگیرد و نان را به آنها تحویل بدهد.
روزها پشت سر هم میگذشت؛ اما ما متوجه گذر ایام نمیشدیم. فروش نان باعث شده بود که مادر بتواند مخارج زندگی خودش و ما را تأمین کند و چندتا از بچههای محل را هم مشغول کار کند. گاهی اوقات هم که سرش خیلی شلوغ میشد از زنها و دخترهای همسایه کمک میگرفت و آنها را هم در سود کارش شریک میکرد.
بعضی از شبها مادر با تن خسته کنار تشکچۀ پدر مینشست و من و بچهها هم دور خودش جمع میکرد و از خوبیهای پدر و از سختیهای روزگار برایمان میگفت. ما که سختکوشی و امیدواری را از مادرمان میدیدیم، حرفهای مادر را به دقت گوش میدادیم و بدون اینکه بدانیم خشتخشت زندگی آینده را روی هم میگذاشتیم.
آسیدرضا و خانوادهاش از قدیم حشرونشر زیادی با پدر و مادرم داشتند. او از آدمهای محترم شهر بود و بهخاطر رفتار و کردارش در محل قرب و منزلت خاصی داشت. قدش بلند بود و رنگ پوست صورتش سفید، گونههای سرخ و شال سبزی که دور سرش میبست، ابهت زیادی به او میداد. محمود و عذرا پسر و دختر سیدرضا بودند. سیدمحمود حدود هجده و عذرا هم پانزده سالی داشت. مردم میگفتند که اجداد آنها سالها پیش از منطقۀ طبرستان به کویر کوچانده شده بودند و بین مردم معروف بود که آنها از بزرگان آن منطقه بودهاند. سیدرضا استطاعت مالی نسبتاً مناسبی داشت و کسب و کارش را با سرمایۀ خودش انجام میداد. برادرها و عموزادههای سیدرضا در شهرهای اطراف ساکن بودند و با هم دادوستد میکردند. آنها با همکاری هم مایحتاج چند شهر همجوار را تأمین میکردند و محصولات شهر خود را به شهرهای دیگر میفروختند. این کار باعث شده بود که سیدرضا و فامیلهایش هم در شهر خودشان و هم در شهرها و آبادیهای اطراف معروف باشند.
محمود فرزند بزرگ آسیدرضا بود و ظاهری شبیه پدر داشت. عذرا دختر سیدرضا هم دختری وجیه و فهمیده بود و چهرۀ او نیز بسیار شبیه پدر بود. عذرا با اینکه سن زیادی نداشت؛ اما مانند برادرش در کارها و مسائل خانواده و محل اظهارنظر میکرد و سیدرضا هم به نظراتشان احترام میگذاشت.
بیبی چند لحظه ساکت شد. کمی فکر کرد و کمی چای نوشید و گفت: «بگذار داستانی که از عذرا شنیدم را برات بگم. از عذرا شنیدم که گفت:
«یک روز صبح اومدم و از مادرت فاطمه پنجشش تا نون گرفتم. درحالیکه نونهای تازه را در سفره پیچیده بودم، وارد خانهمان شدم. بابام داشت آماده میشد که برای چند روز به آبادیهای اطراف بره. نیمۀ اسفند بود و هوا داشت کمکم خوب میشد. سلامی کردم و سفرۀ نان را به مادرم بیبی صغری دادم که داشت وسایل پدر را برایش جمعوجور میکرد. رو به پدر کردم و گفتم: «آقاجون ببخشید که طول کشید، آخه با کربلایی فاطمه مشغول صحبت شدم و چندتا مشتری هم قبل از من اومده بودن که مجبور شدم منتظر بمونم. همهچی رو آماده کردم، الآن صبحونه رو مییارم.»
بابا نگاهی به من کرد و گفت: «سلام، صبحبهخیر دختر. کربلایی فاطمه و بچههاش چهطور بودن؟ میبینم که نونوایی حسابی براش گرفته، ماشالا از صبح تا شب داره نون میپزه. مادرت میگه هفتهشت تا از پسرای محل براش هیزم مییارن! دخترای همسایهها رو هم مشغول خمیر درستکردن و نونپختن کرده. خدا قوّتش بده. خدا روح حاجرضا رو هم شاد کنه.»
مادر همینطور که بساط صبحانه رو میچید، در ادامه گفت: «الهی آمین، معلومه روح حاجرضا ازشون راضیه که ماشالا هر روز دارن پیشرفت میکنن. الحمدلله دستشون جلو هیچکسی دراز نیست! دخترا حسابی زحمت میکشن. کلثوم مثل یه مرد میره سر زمین مرحوم باباش و اونجا رو اداره میکنه.»
ادامه دارد...
مهدی میرعظیمی
بازنویسی 11 اسفند 1403
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.