امروز من در زندان

زن سرآسیمه می‌دوید. انگار چیز مهمی را از او دزدیده باشند. وقتی نزدیک‌تر شد چهره‌اش را دیدم. زنی که چشمانش می‌گفت هنوز بیست و پنج سال ندارد اما چهره‌اش مُهر چهل ساله خورده بود.

صدای دمپایی‌هایش که دویدن را برایش سخت‌تر کرده بود را پشت سرم ‌شنیدم که دور شد. 

در راه بازگشت دوباره دویدن زن را دیدم که همه مسیر آمده را باز‌گشت.

صورتش سرخ شده بود و عرق می‌ریخت. زمانی را که من با گام‌های آرام رفتم و برگشتم او چند بار به دویدن گذراند. 

با هم وارد سالن بازرسی زندان شدیم. مردی دستبند به دست، با موی پریشان و صورتی اصلاح نشده از پشت سکو زن را مخاطب قرار داد که «غلط کردی اومدی، ..ُه خوردی!» واژه‌های بریده بریده گرچه نشانه‌ای از خشم داشتند اما اگر کسی معنایشان را نمی‌دانست بیشتر نالۀ از سر ناتوانی را از آن‌ها درک می‌کرد تا فریادِ اقتدار. 

زن که انگار نا و انگیزه‌ای برای پاسخ نداشت چند کاغذ را به سرباز داد و در حالی‌که صدایش از لرزش دورگه شده بود گفت: «دخترت بی‌تابی می‌کنه، اون بدبخت که نمی‌دونه تو چه لجنی هستی، فکر می‌کنه بابا داره. رفتم طلاهای مامانم رو گذاشتم گرو که وثیقۀ پابند الکترونیک توی نکبت رو جور کنم» و زد زیر گریه.

سرباز موبایلم را تحویل گرفت و وارد شدم. 

آفتابِ حیاط زندان همان آفتاب بیرون بود اما کمی سردتر و آسمانش همان رنگ، شاید کمی کوتاه‌تر و هوا همان هوا، ولی قدری سنگین‌تر.

روی دیوار پند و اندرزها نوشته شده بودند و پای دیوار عبرت‌ها نشسته بودند.  

توی سالن اجتماعات زندانیان منتظر بودند. داستان گفتم؛ داستان کسی که گرچه آزاد نبود اما رها بود. داستان کسی که زندان را فرصتی برای پیدا کردن خود یافته بود، داستان آدم‌های خوب که کار بد کرده‌اند، داستان‌ گنجینۀ اندیشه‌های ناب که جای جای زندان پیدا می‌شود.

یکی از زندانیان کتابی معرفی کرد و از قول نیچه گفت:

آن‌که می خواهد پریدن آموزد، نخست باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد.  پرواز را با پرواز آغاز نمی‌کنند...

و ادامه داد که اغلب ما می‌خواستیم پرواز را با پرواز آغاز کنیم. 

سکوت کرد. همه خاموش شدند. چشمانش را بست. نصف صورتش با نور چراغ بالای سرش روشن بود و نمی‌توانستم تشخیص بدهم که لبخند می‌زند یا نه، اشک می‌ریزد یا نه!

انگشتانش توی دمپایی پلاستیکی آکوردی بی‌صدا می‌نواختند که به من دلهره و به خودش انگار آرامش می‌داد.

با صدای بم و لحنی شمرده زمزمه کرد:

خدایا؛

هیچ شباهتی به یوسف تو ندارم،

 نه رسولم، نه زیبا، نه عزیز

تنها همانندیم با یوسف این است که در چاه افتاده‌ام؛

کاروانی بفرست...

 

  

مهدی میرعظیمی

شیراز

آذر ۱۴۰۳



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.