کانادا درای
شنبه 20 بهمن 1403
بازدید: 0
پدرم جلوتر بود و من چند گام عقبتر. پاهایش بلندتر بود و سرعت راه رفتنش هم تندتر.
همین باعث شده بود تا من چیزی بین راه رفتن و دویدن را تجربه کنم و به نفسنفس بیفتم.
توی کوچه فقط صدای کفش رسمی پدرم به گوش میرسید و جیکجیک گنجشکها که گویا ریتمش را با قدمهای بابا تنظیم کرده بودند.
لباس عیدم را پوشیده بودم و داشتم دِلدِل میکردم که زودتر به خانۀ مادربزرگ برسیم و پیراهن کرمرنگ آستین کوتاه با دکمههای قهوهای که مثلا با کمربند شکلاتی و شلوار و کتانی سفید سِت کرده بودم را به همه نشان بدهم.
قلوه سنگی که وسط کوچه افتاده بود را پدرم آرام با پا هل داد کنار دیوار.
همین چند لحظه معطلی باعث شد از او جلو بیفتم.
سایۀ دیوار که تمام شد انعکاس نور آفتاب را روی شیشۀ نیمه خالی کانادادرای دیدم. راهم را کج کردم به سمت شیشه.
پدر که انگار ذهنم را خوانده بود با صدایی کمی بلند گفت: «کمونه میکنه، پِشِنگه...
هنوز جملۀ پدر تمام نشده بود که با کتانی سفیدی که خیلی هم دوستش داشتم کشیدم زیر شیشۀ نوشابه.
تَهِ شیشه به جلو حرکت کرد و سر شیشه به سمت من خم شد. همین که شیشه دو سه سانتیمتر از زمین بلند شد، تهماندۀ نوشابه که گرم هم شده بود را روی صورتم حس کردم. روی پیراهنم شد پر از لکههای زرد و قهوهای.
جلوی شلوارم از ریختن نوشابه شکلی ایجاد شد که چند سال بود تجربه نکرده بودم و حالا باعث شد دوباره خجالت بکشم.
از همه بدتر کفش سفیدم بود که آخرین جرعه نوشابهی با خاک قاطی شده، لنگۀ راستش را به رنگ چِرک درآورد.
شیشه که انگار مدتها لگد مرا انتظار میکشید، یک متر جلوتر به لبۀ جدول خورد و شکست.
نیمۀ بالاییاش از سمت راست مستقیم خورد به در فلزی خانهای تا صدای دنگش بلند شود و نیمۀ پایینی رفت زیر چرخ دوچرخۀ فونیکسِ سهمارِ چینیِ پیرمردی که داشت با خیال راحت و چهرهای آرام رکاب میزد.
پیرمرد با هر زحمتی بود دوچرخه را با لنگهای درازش نگه داشت و زمین نخورد.
صدای زنی از توی حیاط بلند شد که داد میزد: کیه، کیه!
خورشید برای لحظهای خاموش شد و دیگر هیچ صدایی به گوش نمیرسید، نه صدای پای بابا و نه آوای گنجشکها.
ادامۀ کلام پدرم را شنیدم که گفت: «پشنگهاش میریزه رو لباست!»
چشمم را باز کردم، بابا و پیرمرد در حال تبریک سال نو بودند و زنی در خانهاش را بست.
گنجشکها دوباره مشغول اجرای سمفونیشان شدند.
پیرمرد از توی جیب کتش چند تا کشک به من داد و گفت:
«عامو جون؛ قبل از تیپا زدن، به کمونِه و پِشِنگِه و سر و وضع چِکِنۀ بعدش فکر کن!»
مهدی میرعظیمی
شیراز
۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.