شولیپزون
پنج شنبه 29 آذر 1403
بازدید: 1
کنار دیواربلند کاهگلی کوچه دویدم که از آفتاب تند در امان باشم. آرنجم روی دیوار سایید و از درد و سوزشش ریشۀ استخوانم تیر کشید.
به ورودی خانۀ بیبی که رسیدم هوای خنک دالان به صورتم خورد و لذت را دواند به پیشانی و صورت و گردن خیس از عرقم. وارد دالان که شدم پیش چشمم تاریک شد. بیست گام جلو رفتم و پیچیدم به چپ و چشمم افتاد به روشنای حیاط. هزار بار این دالان را گز کرده بودم و موزاییکهای کهنۀ کَفَش را شمرده بودم.
بوی کاهگل؛ بالشی نرم توی مشامم ایجاد کرد که رویش عطر نعناع و آرد و عدس پخته پاشیده شده بود و رایحۀ پیاز داغ و نمورهای از شمیم سرکه، خبر از پخت شولی داد.
سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم.
بیبی ملاقۀ قدیمی که دستهاش هنوز نقرهای و گودیاش انگار کمی مسی شده بود را در دست گرفت.
ناخنهای انگشتان حنا بستهاش رنگ یک گلبرگ شقایق داشت با همان ترتیب رنگ از سیاه به سرخ و نارنجی.
هفتاد سال عشق آقابزرگ در حلقۀ طلاییاش هویدا بود که روی پوست سبزه رنگ بیبی طلاییتر میدرخشید.
سر آستین پیراهن سفید با گلهای سبز و سرخ مچش را پوشانده بود و ملاقه مسی را توی کاسۀ کواره آبی فیروزهای بدرقه میکرد تا بلکه کاسۀ من کمی خوشمزهتر پُر شود.
کاسه ام را پر کرد. گرفتم و توی دالان پیت نفتی که هنوز میشد رویش عکس یک شیر را دید و نام ایرانول را خواند کشیدم زیر پایم و نشستم.
مادرم از آنطرف حیاط داد زد که بیا و دست و رویت را بشوی و صبر کن تا شولی جا بیفتد.
بیبی با لبخند زیر لب گفت: «خدا اختیار هیچ پیادهای رو دست سواره، هیچ ناداری رو دست دارا و هیچ گشنهای رو دست سیر نده!»
گفتم: «بیبی؛ خوش بهحالتون که همه کار بلدید و هیچوقت خسته نمیشید. من خیلی زود خسته میشم و کاری هم بلد نیستم!»
چشمانش را تنگتر کرد و در حالیکه سعی میکرد خندهاش را زیر چانه مخفی کند گفت: «چرا خوش به حال من؟ خوش به حال تو که همچین بیبی جونی داری!» و اینبار خندید.
عاشق دندان طلایش بودم که فقط وقتی از صمیم قلب میخندید دیده میشد.
ادامه داد: «نمیخواد خیلی کار یاد بگیری. یه کار یاد بگیر ولی خوب انجامش بده. هر کاری که انجام بدی وقتی خوب باشه به آرامش میرسی».
ملاقه را چند بار توی دیگ چرخاند و گفت: «بعدها میتونی آسایش رو بخری، ولی آرامش رو باید درست کنی».
چند لحظه به صورت متعجب و گیجم نگاه کرد. کاسه خالی را از دستم گرفت و گفت: «الآن این پیت زنگ زده که بوی نفت میده شاید آسایش نداشته باشه ولی آرامشی داره که بعدها به هیچ قیمتی نمیتونی بخری!»
مهدی میرعظیمی
شیراز
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.