بوی کاهگل قسمت چهارم
یکشنبه 21 بهمن 1403
بازدید: 0
درگیری و کارهای مراسم خاکسپاری، سوم، هفتم و چهلم بهاضافۀ حضور دایم اقوام و خویشان و اهالی محل در این چهل روز فرصتی به مادرم نداده بود که بتواند خیلی عمیق به نبودن پدر فکر کند و این جدایی را کاملاً درک کند. بعد از مراسم چهلم که تقریباً همه فکر میکردند دین خود را به پدر و مادرم ادا کردهاند، دنبال زندگی عادی خود رفتند.
آرام آرام نبود پدر حس میشد و مادر کمکم خودش را تنها میدید با کوهی از مشکلات و آیندهای که نمیتوانست تصورش کند. حرارت حرفهای از سر دلسوزی مردم کم شد و مادر ماند و سه تا بچۀ قد و نیمقد بدون حرفه و سرمایه و پشتوانه.
بهانههای جورواجور بچهها شروع شد، حتی من که از همه بزرگتر بودم، آن روزها طاقتم تمام شده بود و کمتر با مادر همدردی میکردم. سکینه هم بدون بابا نه خواب داشت و نه خوراک، صورتش لاغر و نحیف شده بود و چشمانش از گریه سرخسرخ. سنّ کم حسین که تا الآن باعث شده بود مرگ پدر را درک نکند، دیگر نمیتوانست جلوی لجاجت و بهانههای بیمورد او را بگیرد.
مادر انگار خوب میدانست که از فردا با روی دیگر زندگی روبهرو میشود و دیگر از فردا کسی را ندارد که با او درددل کند و به او تکیه کند.
هوا داشت تاریک میشد و مادر با خودش حرف میزد. صدایش را شنیدم که آرام گفت: «دلم میخواد هیچوقت آسمون روشن نشه! انگار تمام سرمای دنیا را آوردهاند توی خانه ما. یعنی میشه امشب بخوابم و وقتی بیدار میشم همهچیز دوباره سر جاش باشه؟! میشه اینها فقط خیالات بوده باشند و واقعیت نداشته باشند؟!»
صدای اذان مغرب بلند شد، اذانی که چهل شب است که بابا را به مسجد نمیکشاند.
افکار جورواجور من را دوره کرده بودند و اجازه نمیدادند که بخوابم. مادر هم مثل من خوابش نمیبرد. چیزی که من و او را خیلی به هم ریخته بود این بود که اتفاقی از یکی از زنها شنیدیم که بهتر است مادر به فکر شوهر باشد! و اینکه حیدرآقا، یکی از مردهای محل که دو سال پیش همسرش را از دست داده بود، گفته که قصد ازدواج با فاطمه را دارد و منتظر است مدتی بگذرد و آتش عزا سرد بشود تا قدم پیش بگذارد و از مادر خواستگاری کند. هر دقیقه مثل یک سال میگذشت و فکر و خیال من را رها نمیکرد.
یادم است که صدای گرفتۀ مادر را شنیدم که با جای خالی بابا روی تشکچه درد دل میکرد: «حاجی، هیچوقت فکر نمیکردم که به این زودی تو رو از دست بدم. هیچوقت توی ذهنم مشکلات یه زن جوان بیوه رو تصور نکرده بودم. ازطرفی باید به فکر خرج خورد و خوراک بچهها باشم و ازطرفی خرج کفش و لباسشون. آیندهشون رو چهکار کنم؟ نه پساندازی دارم نه ذخیرهای، پاییز و زمستون هم داره مییاد و میشه قوز بالا قوز. به کی بگم مشکلاتم رو؟ از فردا همه توی محل یه جور دیگه نگام میکنن. شنیدم حیدرآقا گفته میرم خواستگاری فاطمه، چهار تا دختر داره! حتماً پسفردا چندتا دیگه هم پا پیش میگذارند که یا از روی ترحم و دلسوزیه یا واسه اینکه برای بچههاشون کنیز بگیرن. حالا میگی چهکار کنم؟ اگه مجبور بشم شوهر کنم چی؟ حاجی تو رو خدا یه چیزی بگو.»
با همۀ بیتجربگی درک میکردم که مادر اصلاً تمایلی به شوهر کردن ندارد، حتی دلش نمیخواهد به این موضوع فکر کند؛ اما سردرگمی و آیندۀ مبهمی را که نمیتوانست تصور کند و فشارهایی که احساس میکرد زیر بارش طاقت نمیآورد، او را وادار میکرد که ذهنش درگیر این موضوع باشد.
کمکم خواب بر مادر غلبه کرد و همینطور که با جای خالی بابا حرف میزد، زبانش سنگین شد و سرش را روی تشکچه گذاشت و خوابش برد.
گویا مادر آن شب خوابی دیده بود که بعدها آن خواب عجیب و تاثیرگذار را برایم تعریف کرد.
ادامه دارد...
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.