شامسی شامسی
یکشنبه 15 مرداد 1402
بازدید: 377
پیرمردی جلوی مدرسهمان آلوچه و قرهقوروت و آرد نخودچی میفروخت.
پیرمرد سادهای که حالا میفهمم حرفهایش چهقدر حکیمانه و آیندهنگرانه بوده است.
میگفت: این مَگَزها را میبینید که روی آلوچهها مینشینند و اینور و آنور میپرند؟!
خدا را شکر کنید که اسمشان مَگَز است، اگر اسمشان بِگز بود که پدرِ صاحاب مردم را درآورده بودند!
و ما میخندیدیم که او در دنیای بیسوادیِ خود به مگس میگوید مگز!
میگفت: اگه بِنزیم گروم بشود؛ دیگر هر کس و ناکسی ماشینش را نمیآورد توی خیابان و کوچه تا از هم سرقت بگیرند!
و ما به ناآگاهیش از بنزین و گران و سبقت لبخند میزدیم.
میگفت: اول فهمتان را ببرید بالا بعد درس بخوانید؛ فکر نکنید که اگر شامسیشامسی نمرۀ پامزدهشامزده گرفتید حالا همه چیز تمام است. اگر فهم نداشته باشید، گُنده میشوید اما آدمِ گُندۀ خرابکار، گندۀ بهدرد نخور!
گُندۀ بهدرد نخور خیلی بدتر از ریزۀ بهدرد نخور است.
ما شامسیشامسی دکتر شدیم، مهندس شدیم، شهردار شدیم، رئیس بانک شدیم، عضو شورا شدیم، راننده بیل مکانیکی شدیم، پیمانکار شدیم، رئیس شدیم، مدیر شدیم، گَنده شدیم، گُنده شدیم، گندۀ خرابکار، گُندۀ بهدردنخور!
همه چیزمان شد شامسیشامسی!
برای چهار طبقه پی زدیم و رویش دوازده طبقه ساختیم، تلفن هشدار بانک زنگ زد و سایلنتش کردیم، بیل مکانیکی را بردیم وسط ریل قطار، جادۀ غیر استاندارد، خودرو الکی، پروتز تقلبی، تصمیم بیخود، انتصاب عشقکی، عزل بیخودکی.
گفتند میتوانی مدیر شوی؟ میتوانی وکیل شوی؟ میتوانی وزیر شوی؟ میتوانی رئیس شوی؟ میتوانی پیمانکار شوی؟
اولش دِلدِل کردیم و چند دقیقه بعد باد انداختیم توی دماغمان و کَلۀ پوکمان را بالا گرفتیم و گفتیم چرا که نه!
لم دادیم روی صندلی و چشمبسته تکچرخ زدیم!
شامسیشامسی سرقت گرفتیم، پامزده گرفتیم، شامزده گرفتیم.
یک خط در میان مشق نوشتیم که فقط صفحهمان پُر شود.
صفحهمان پُر شد، درخت و رود و جنگل و دریا و دریاچه پَر شد، عمرمان، عمر جوانهایمان پِر شد!
بتن خوب را ریختیم توی قنات، نمک را توی جنگل، زباله را توی دریا، پتروشیمی را توی کویر، اضطراب را توی مغز، فکر را توی سطل زباله، خاک را توی سر!
شامسیشامسی باباها و مامانها و دخترکها و پسرکها و دامادها و عروسها توی جادهها تکه پاره شدند و زیر آوار لِه شدند و هنوز به خودمان پامزده و شامزده دادیم!
خودمان گفتیم و خودمان خندیدیم و خودمان تشویقی دادیم و حلالش کردیم.
زیر کولر برای زیر آفتابیها قانون گذاشتیم، سواره برای پیادهها امریه نوشتیم، سیرِ سیر برای گشنهها موعظه گفتیم و رهنمون فرمودیم!
هنوز چهلم آوار شدن هزار تُن بتن تقلبی روی سر آدمهای بیگناه و بیپناه آبادان نشده بود که خبر چرخ شدن زائران پیر و جوان را توی قطار لعنتی شنیدیم!
دلم برای پیرمرد آلوچهفروش جلوی مدرسهمان تنگ شده، چهقدر خوب که اینروزها نیست که ببیند!
ببیند که شامسیشامسی گُنده شدیم، گَنده شدیم، بِگَز شدیم، بهدردنخور شدیم!
سراپا عار شدیم، خجالت شدیم!
مهدی میرعظیمی
بازنویسی ۱۰ امرداد ۱۴۰۲
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.