بلیزر
چهار شنبه 3 خرداد 1402
بازدید: 423
بلیزر
معمولاً تابستان هر سال به شيراز ميآمدند. اسماعيل همسن و همبازي ما بود و همه بچههاي فاميل شوق آمدنش را داشتند.
شوق سوغاتيهايي که آنها ميآوردند. لباسهاي شيک و قشنگ و شکلاتهايي که نمونهاش را توي هيچ مغازهاي نديده بودند.
ذوق سوار شدن به بليزر آلبالويي با لاستيکهاي پهن و بزرگ و کولري که تابستان برايش معنا نداشت.
غروب يکي از روزهاي آخر تابستان بود که اسماعيل دويد توي خانه. مادرش را صدا زد و گفت: «آقام بنزين زده و منتظره که بريم سوار شيم». همه رفتيم دم در. بزرگترها روبوسي و خداحافظي ميکردند و ما سعي ميکرديم از آخرين لحظات هم براي بازي استفاده کنيم. بليزر راه افتاد. آخرين صحنهاي که در خاطرم مانده تصوير اسماعيل است و برادرهايش که پشت شيشهي عقب دست تکان ميدادند و کاسهي آبي که مادرم پشت سر آنها ريخت.
يکيدو روز بعد مدرسهها باز شد و داستان هر روز ما شد مدرسه رفتن. شلوغ بازيهاي
سر کلاس و درس و مشق و حساب و هندسه.
عشق مداد پاککن دو رنگ و مداد تراش سطلدار. روزها ترس از خطکش آقاي ناظم و شبها شوق و ذوق تلوزيون برفکي.
چند روز که از باز شدن مدرسه گذشت رفتار معلم و مدير و ناظم تغيير کرد. رفتار بابا و مامانها و اهالي محل هم تغيير کرده بود. از چيزهايي حرف ميزدند که ما نميفهميديم. اما نگراني توي چهرهي همه پيدا بود. برنامههاي تلوزيون برفکي ما هم عوض شده بود و شبها فيلم و عکس تانک و تفنگ و خمپاره پخش ميشد.
يکي از روزهاي آخر مهر ماه رفته بودم براي خريد نان. توي راه برگشت لبههاي برشتهي نان را ميکندم و ميخوردم. وانتي را ديدم که پيچيد توي کوچهمان. وقتي به خانه رسيدم اسماعيل را ديدم با پدر و مادر و برادرهاش.
سر و صورت کثيف و لباسهايي که برق نميزد. نه روي لبهاي مادرش لبخندي بود و نه موها و صورت پدرش اصلاح شده بود. غير از باباش همه با دمپايي بودند. برامون سوغاتي هم نياورده بودند. اسماعيل ميگفت: «جنگ شده. آقام اومد خونه و نگذاشت حتي لباسهامون رو عوض کنيم. ريختمون توي وانت و آوردمون شيراز».
آخر شب که همه خوابيدند پدر گفت: «فقط يه پدر ميتونه درک کنه که حاصل يه عمر تلاش و کوشش رو گذاشتن و رفتن يعني چي! فقط يه مادر ميتونه بفهمه که خونه و زندگي رو رها کردن و شب موندن توي خونه ديگرون چه قدر تلخه! وقتي بايد لباسهاي بچههاي مردم رو تن بچههاي خودت کني! لباسهايي که خودت براشون سوغات آورده بودي!».
ولي من فقط به يه چيز فکر مي کردم. اينکه مهمونهاي آبادانيمون اومدند و دوباره صبح که بيدار بشيم با هم خاطره ميسازيم و شادي و شور.
مهدی میرعظیمی
خرمشهر
خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.