مِهِمّ و مُهِمّ
سه شنبه 3 بهمن 1402
بازدید: 133
نشستم کنارش تا صدایش را بهتر بشنوم. پیرمرد هفتاد سالهای که بیش از بیست سال نگهبان کوچۀ ماست. موهای سپیدش از زیر کلاه نگهبانی پیدا بود و هنوز چند نخ سیاه و نقرهای لا به لای ابروهای پرپشتش دیده میشد.
مثل هر روز ریش و سیبیلش را از ته ماشین کرده بود. دستهایش را روی عصا گذاشت و چانهاش را تکیه داد به پشت دستش. نگاهش دوخته شد به دور دستها و صحبتش را ادامه داد: «میدونی ما توی روستامون یه آدم خیلی مِهِم داشتیم بهنام مشتی رَمَض که شاعر بود. نه از این شاعرای معمولی، شاعر مِهِمّی بود، مِهِمتر از حافظ و سعدی!»
توی دلم خندیدم!
سرش را بلند کرد و نفسش را داد بیرون و چشمانش را که داشت از ذوق برق میزد دوخت به چشم من و ادامه داد: «روح مشتیرَمَض شاد. یه روز رفته بود پیش سلمونی روستا که اسمش بشیر بود و وقتی با کم محلی بشیر رو به رو شده بود با صدای بلند گفته بود:
ای بشیر سلمونی
مثل عنتر میمونی
گاهی دُمِتُ تکون میدی
گاهی سَرتُ میجُنبونی
و با همین شعر بشیر رو نشونده بود سر جاش و بشیر هم دیگه آدم شد که شد.»
با نوک انگشت زد توی سینۀ من و پرسید: «حافظ همچین شعری داره؟»
خندیدم و گفتم: «الحق و والانصاف نه!»
انگار خاطرهای جدید به ذهنش رسیده باشد، از شوق بلند شد و ایستاد و گفت: «یه بار که بچه بودم، دوچرخه پدرم را آوردم جلوی گاراژ باد کنم که اِسمال گاراژی سرم داد زد که برو و اینجا وای نسا. مشتیرَمَض تا این صحنه رو دید، جلوی همۀ مردم به اِسمال گاراژی گفت:
اِسمال گاراژی؛ خیال کردی که هستی رودکی؟
یادت رفته که چرخ تعمیر میکردهای در کودکی؟
و حسابی خجالتش داد و چرخ من رو هم باد کرد»
کمرش را صاف کرد و ادامه داد: «سال پنجاه سرباز بودم. یادمه همون سال استاندار اومده بود به روستای ما. نمی دونم چه حرفی زده بود که یکی از همراهان استاندار هُلش داده بود. مشتی رمض گفت:
هر کی خوراکش یونجه و جُوِه
دنبال توت رو اُوِه
ما مثل روغن خوبیم
ما سنگ و ریگِ تَه جوبیم»
ادامه نداد و رو کرد به آقا ابراهیم پاکبان محله و گفت: « برم برات یه چای تازه دم بیارم» و رفت توی کیوسکش.
آقا ابراهیم با خنده گفت: «منم خیلی از داستانهای مشتی رمض رو ازش شنیدم» خندیدم و با تمسخر گفتم: «آره مثل اینکه خیلی آدم مِهِمّی بوده»
آقا ابراهیم نخندید و گفت: «مُهم با مِهِم فرق داره. مُهِم مثل اون استانداره که الآن هیچکی هیچی ازش یادش نیست ولی مِهِم همین مَشتی رَمَضه که اهالی روستاش هنوز چهل سال بعد مرگش قبولش دارند و به اسمش قسم میخورن. آدم باید مردمداری کنه که مِهِم بشه وگرنه هر کسی با یه پست و مقام برای چهار صباح مُهم میشه!»
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.