کافئین و سلولز

خوشم می‌آید از آن آدم‌هایی که هر صبح می‌گویند: اِ دیر شد! امروز ساعت قهوه‌ام دیر شد!
و فوری خودشان را می‌رسانند به جوانی که باید برایشان اسپرسو بزند یا امریکنو؛ حالا صد و شصت و چهلش خیلی فرق ندارد یا دبل و سینگلش!
این‌ها همان‌ها هستند که به دستمال جلوی ماشین هم حساسند و منتظرند تمام شود تا سر چهارراه بهانه‌ای داشته باشند برای خرید از بانوی دستمال فروش یا پیرمرد همیشه سرپای هر روزی!
امروز صبح کمی عجله داشتم و وقتی می‌خواستم پسرم را پیاده کنم گفت: وضعیت کافئینت چطور است؟
خوب می‌دانست که عادت چندانی به قهوه ندارم اما بدم هم نمی‌آید که لبی تر و کامی تلخ کنم!
گفتم: عجله دارم
گفت: یک نیش ترمز بزن و بیا پایین تا ببینی که این جوان چطور با روی گشاده از ما پذیرایی خواهد کرد.
همین و همان شد.
سوار ماشین که شدیم هنوز نصف لیوانم پر بود.
پسرم با کاغذ رسید کارتخوان قایقی درست کرد و روی جعبه دستمال کاغذی جلوی داشبورد گذاشت و گفت: انگار علاوه بر کافئین، سلولزلازم هم شدیم!
خندیدم.
پیاده که شد گفت: این‌ها دلشان به همین خریدهای ما خوش است که هستند. ما بدون کافئین و سلولز روزمان می‌گذرد اما آن‌ها بی‌درآمد نه!

این چند بیت سعدی به‌خاطرم آمد که درباره کاسب سر کوچه‌شان فرمود:

به امید ما کلبه اینجا گرفت
نه مردی بود نفع از او وا گرفت

ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده‌ای دست افتاده گیر

ببخشای کآنان که مرد حقند
خریدار دکان بی رونقند

مهدی میرعظیمی
شیراز
۳۰ امرداد ۱۴۰۲



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.