چهار برادرون

از یکی دو سال پیش برادرم وارد بازار ابزار شده بود. توی کاسبی شیوه‌هایی داشت ویژۀ خودش. مثلا می‌گفت: «نداریم نداریم!»

ساعت روی مچش نمی‌بست اما امان که کسی از او می‌پرسید ساعت چنده؟

نگاهی به مچ بی‌ساعتش می‌انداخت و با انگشت چانه‌اش را می‌خاراند و در حالیکه لبخند همراه با ذوقی توی سیمایش هویدا می‌شد یک چشمش را می‌بست و می‌گفت: «والا، ساعت ندارم.» چند لحظه مکث می‌کرد و ادامه می‌داد: «ولی نگران نباش، یه انبردست کنیپکس آلمانی برام اومده که راستِ کار خودته!»

هر از گاهی با سرمایه اندکی که دست و پا کرده بود سفارش خریدهای شهرهای جنوبی را تامین می‌کرد.

چهار برادر عمده‌فروش به‌صورت مرتب از او خرید می‌کردند.

گاهی که دیر می‌آمد با خنده می‌گفت: «امشب یه بار پر سود برای چهار برادرون فرستادم.»

یک روز یکی از ابزارهای گران‌قیمتی که برایشان فرستاده بود را مرجوع کردند. وقتی از باربری آمد گفتم: «تو هم کالا را به فروشنده مرجوع کن»، خندید و گفت: «نه بابا ، خودم می‌خرم و نگهش می‌دارم. سود توی خریدنه نه فروختن؛ اونایی که خریدن پریدن، اونا که فروختن سوختن!»

برای یکی از سفارش‌های چهار برادرون‌، بیست تا سکه فروخت حدود یک میلیون تومن و ابزار خرید و براشون فرستاد. خیلی خوشحال بود و با دُمش گردو می‌شکست.

هفته بعدش، پنجشنبه ظهر با یک جعبه نان‌شیرینی خامه‌ای وارد خانه شد. آن‌چنان می‌خندید که رنگ سفید پوستش به سرخی می‌زد. مادرم در حالی که داشت ناهار را می‌کشید گفت: «کبکت خروس می‌خونه‌ها.»

گفت: «شیرینی چهاربرادرونه!»

گفتم: «مگه چقدر سود کردی؟»

گفت: «صد میلیون تومن».

خندیدم و گفتم: «کل مایه یک میلیون بود، صد میلیون سود کردی؟»

گفت: «آره؛ چهاربرادرون پولم رو خوردن و در رفتن!»

دست مادرم خشک شد و کفگیر را گذاشت کنار دیس.

گفتم: «یعنی چی؟»

گفت: «چهاربرادرون یه میلیارد از بازاریا خوردن و گم و گور شدند. دویست میلیون حاج طاهری، چهارصد میلیون حاج احمدیان، پونصد میلیون بازرگانی رئیسی و یک میلیون هم‌ من!»

گفتم: «مرد حسابی؛ همۀ پولت رفته، خوشحالی داره؟»

با انگشت‌های ورزیده‌اش موهای شلالش را بالا داد و خندید و گفت: «بچه! توی کل بازار دارند میگن حاج طاهری و حاج احمدیان و حاج رئیسی و ابوذر! یعنی اعتباری که نام ابوذر توی بازار ابزار پیدا کرده از صد میلیون هم بیشتره. همه‌ی بازاری‌ها پیغام دادند که هر جنسی می‌خوای بدون چک برات می‌فرستیم.»

لبخند روی صورت مادر نشست و گفت: «دزد هم باید پشتِ‌پاش خوب باشه، بعضی دزدا خودشون دزدن و نونشون حرومه، ولی شیر حلال خوردند و دستشون برکت داره. مادر؛ الهی گرفتار آدم نانجیب نشی، الهی اگر دزد هم به مالت می‌زنه دزد شیر پاک خورده باشه.»

 

مهدی میرعظیمی

بهمن ۱۴۰۳

شیراز

 

- یادمان برادرم ابوذر ۱۳۸۴-۱۳۵۸



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.