موزِ آیندهساز
پنج شنبه 1 تیر 1402
بازدید: 406
یکروز آفتابی و خنک با پسرم که دهیازده ساله بود تصمیم گرفتیم که برای بازدید به تختجمشید برویم.
بعد از دروازهقرآن یک دسته دهتایی موز خریدم که توی مسیر بخوریم.
موز خوران و موسیقی گوشکنان و خندان و از هر دری حرفزنان در حال رانندگی بودم که در حاشیهی جاده چشمم افتاد به دو کودک که انگار داشتند وسط زباله و پلاستیک و ناخالهها همدیگر را میزدند.
راهنما زدم و با احتیاط از جاده خارج شدم و دو تا موز برداشتم و رفتم به سوی آنها.
معلوم بود که مدتهاست رنگ حمام را ندیدهاند و پیراهن و شلوار و کفش و صورت و موهایشان تقریبا به یک رنگ درآمده بود.
فکر کنم که از سلام و احوالپرسی و انرژیِ الکیمثبت من چیزی دستگیرشان نشد چون نه خط لبشان به تبسم گرایید نه پیشانیشان به لبخند و نه خطوط اخمگونهی دور چشمشان از هم باز شد.
اما زبان موز را فهمیدند و گرفتند و بررسی کردند و پوست کندند و خوردند و گویا گرسنگی که برای چند دقیقه از سرشان پرید ایمانشان برگشت و دوباره با هم شدند رفیقان زبالهگرد و ادامه دادند گنج کاویشان را.
برگشتم توی ماشین و البته که ذهنم در گرو نگاه کودکانهی بیاحساسشان مانده بود.
پسرم پرسید: بابا؛ با این دو تا موز چه تغییری در زندگی آنها ایجاد کردی؟
گفتم:
بعید است اینها از امکانات آموزشی و تربیتی مناسبی برخوردار باشند و برخوردار شوند، احتمالا چند سال آینده را هم به همین شکل خواهند گذراند.
هفده هجده نوزده ساله که بشوند احتمالا تحصیل نکردهاند، رنج بیشتری کشیدهاند و دیگر حوصله و تن زبالهگردی هم ندارند.
دوستی ناباب مینشیند زیر پایشان و دست میزنند به کیفقاپی!
یک روز آفتابی خنک در یک خیابان خلوت خانمی را نشان میکنند که کیفش را بزنند.
به سوی آن خانم حرکت میکنند، در آخرین لحظه که میخواهد دستش را دراز کند و کیف را از سر شانهی آن خانم بکشد و بعدش آن زن بماند و ترس و اضطراب و اشک و ماتم و زمینخوردن؛ ناگهان یک ماشین مشکی از آنطرف خیابان میگذرد و چشم این پسر که به آن ماشین میافتد، خاطرهای در ذهنش مرور میشود. خاطرهی روزی که یک ماشین مشکی ایستاد و کسی پیاده شد و موزی به او داد.
مزهی موز دوباره بعد از ده سال کامش را شیرین میکند...
جوان فقط همین یکبار دستش را پس میکشد و فقط همین یکبار کیف را نمیقاپد و آیندهی آن زن و خانوادهاش را بههم نمیریزد، فقط همین یکبار، فقط یکبار!
پسرم؛ بهنظرت میارزد که امروز موزی را به کودکی تعارف کنیم تا ده سال دیگر فقط و فقط جلوی یک خطای او را بگیریم؟!
خودم بیشتر از پسرم به فکر فرو رفتم!
مهدی میرعظیمی
شیراز
۱۲ خرداد 1402
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.