گر آمدنم به خود بُدی نآمدمی!
پنج شنبه 1 تیر 1402
بازدید: 608
خیلی کار دارم و حسابی سرم شلوغ است. دارم چند کار را با هم انجام میدهم. کمرم درد گرفته و چشمانم از بس به مانیتور نگاه کردهام خشک شده. یک لحظه واتساپ را چک کردم و پیامی را دیدم. پرواز کردم به چندی پیش که برای دریافت مطالبات معوقهام به شهرداری مراجعه کرده بودم. آنروز پس از کشمکشهای طولانی حسابی عصبی شدم و نشستم پشت در اتاق آقای رئیس تا عصبانیتم را با نوشتن تسکین بدهم. انگشتان ورزیدهای شانهام را فشرد. سرم را بالا آوردم مردی میانسال با موهای جوگندمی و سینهای فراخ و شانههای باز و قامتی میزان روبهرویم ایستاده بود. ابروهای پرپشت چشمان مهربانش را زیباتر جلوه میداد و لبخند صمیمانهاش چیزی از ابهت و جذبهاش کم نمیکرد. گوشهای فرورفته و ورزیدگی گردنش بیاختیار مرا بهیاد تختی انداخت. دعوتم کرد به اتاق کوچکش که روبهروی اتاق رئیس بود و از کشو میزش نان و ارده بیرون آورد و خودش برایم لقمه گرفت. کلا فراموش کردم که برای چه به سازمان آمدهام. شمارۀ تلفنم را گرفت و گفت: نگران نباش، خودم کارها را پیگیری میکنم. یکی دو روز بعد تمام مبلغ به حسابم واریز شد و ارتباط واتساپی ما ادامه پیدا کرد؛ تبریک سال نو و ارسال پیامهای پر معرفت. یکی دو بار هم توی خیابان دیدمش و یکی دو بار هم در همان سازمان، اما حال خوبش همیشه همراهم بود و هست. حالا درد کمرم فراموش کردهام و خشکی چشمم هم با چند قطره اشکِ نو از بین رفته. دوباره پیام واتسآپ را چک میکنم. احمد یوسفی زندگی را وداع گفته است. سوال، سوال، سوالات دورهام میکنند. ورزشکار بود، خوش اخلاق، سالم ، جوان... به پروفایلش سر میزنم و با این رباعی خیام؛ هزار بار جوابم را میگیرم: گر آمدنم بهخود بُدی نامَدمی وَر نیز شدن بهمن بُدی کِی شدمی به زان نبُدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی نه شدمی نه بُدمی روحش شاد مهدی میرعظیمی شیراز مرحوم احمد یوسفی از کارکنان امور مالی سازمان فرهنگی شهرداری شیراز بود که من بهجز مردمداری و صداقت و درستکاری چیزی از ایشان ندیدم. دریغ که فرصتها بسیار کوتاهند و در کمینگهِ عُمرَند، قاطِعانِ طَریق
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.