نامه ای از دختری به نام بهار
شنبه 2 دی 1402
بازدید: 245
صورتش از نور آفتابی که از لای پرده روش میتابید روشن شده بود. نه فقط روشن که میدرخشید. شاید همین باعث شده بود که توجهم بیشتر بهش جلب بشه.
به زور دو تا مداد مشکی و قرمز رو توی دست چپش گرفته بود و دست راستش رو هم گذاشته بود روی دفتر که از روی دستۀ صندلیش نیفته و بتونه بنویسه.
گفتم: دخترم؛ داری چکار میکنی؟
همینطور که سعی میکرد با همون دستهای درگیرش موهاش رو از جلوی مقنعه بفرسته تو، گفت: دارم ریاضی مینویسم!
گفتم: میشه الآن ریاضی ننویسی و فقط به حرفای من گوش کنی!
رنگش سرخ شد و انگار که کمی جلوی همکلاسیهاش خجالت کشیده باشه گفت: چشم.
بچهها با مطالبی که من میگفتم میخندیدند؛ اونم میخندید اما یکی دو دقیقه بعد دوباره شروع کرد به نوشتن. چیزی نگفتم تا آخر زنگ.
آخر کار گفتم: بچهها ؛ ولی من یه کم از دست کسانی که گفتم ریاضی ننویسید ولی به حرفم گوش ندادن و دوباره نوشتن ناراحتما.
و راه افتادم که از کلاس خارج بشم. دور و برم شد پر از دختر بچههای کلاس سومی که هر کدوم میخواستن چیزی بگن.
دیدم که یه دختر کوچولو داره تلاش میکنه راهی پیدا کنه و خودش رو به من برسونه.
وقتی به من رسید یه کاغذ رو که مثل شکلات تا کرده بود بهم داد و گفت: من دیگه ریاضی نمینوشتم و دوید و رفت.
کاغذ رو باز کردم.
اشک توی چشمام حلقه زد.
دخترک نوشته بود:
«من اسمم بهار هستم. من برای شما یک دعا میکنم که همیشه سالم باشید و همیشه بر لب شما گل شادی بروید»
باز هم زود قضاوت کرده بودم و باز هم به یکی از کودکان سرزمینم باخته بودم.
آیا همین یک دلیل برای ادامه دادن کافی نیست؟
مهدی میرعظیمی
شیراز
22 آذر ماه 1402
امروز میهمان دانشآموزان پایۀ سوم یکی از دبستانهای دخترانه بودم. دبستانی که پر بود از دخترکانی مثل بهار
( دبستان نیاکوثری شیراز)
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.