قاب چل ساله
سه شنبه 3 بهمن 1402
بازدید: 145
کنار حیاط روی زمین یخ مدرسه نشسته بودیم و ده تا بچۀ از خودمان سرتقتر هم دورمان جمع بودند. هر از گاهی با ته آرنج محکم میزدم به قلم پای کسی که پشت یرم ایستاده بود و نمیگذاشت که آفتابِ جِنگ شیراز کمرم را گرم کند. با یک دست خودکار همکاسیام را روی زمین نگه داشته بودم و با نوک خودکار خودم صاف زدم وسط ستون فقرات آن خودکار و شکاندمش تا مغزی خودکار او مال من شود ک توی آن قحطی خودکار و کاغذ اوایل جنگ برایم فتح بزرگی بود.
هنوز هم نمیدانم این چه کرمی بود که افتاده بود به جان بچههای دبستانی، اما کِیف بی منطق و دلیلش هنوز هم برایم بیمانند است.
دوباره کمرم یخ کرد. دستم را مهیا کردم برای ضربه که دیدم سایهای که کنارم دراز شده سایۀ یک زن است. توی همان سایه هم میتوانستم جذبۀ چهرۀ جدی خانم معلمم را ببینیم.
یادش بهخیر؛ شادروان خانم ابراهیمی، قد کوتاهی داشت اما نگاهش خیلی بلند بود. خطکش چوبی پنجاه سانتی با تیغۀ فلزیاش را نشان داد و گفت: باباهاتون باید برن براتون با بدبختی خودکار تهیه کنن، اونوقت شما اینجا نشستید و خودکارشکنی میکنید!
راستش همین حالا کلماتش را در خیالم کنار هم چیدم، وگرنه آنروز فقط با دیدنش از جا پریدیم و دویدیم سرکلاس و هیچی از کلماتش را نه فهمیدیم نه شنیدیم.
سال بعد مدرسه ما شد دخترانه و ما منتقل شدیم به مدرسه شهید عبداللهی که یک کوچه بالاتر بود.
یک شب پدرم عکسی را توی خانه قاب کرد و با خودکار زیرش نوشت شهید حاج محمد رضا عبداللهی. گفت: این قاب را ببر مدرسه تا بدانید که پشت این اسم یک آدم بوده و فقط یک کلمه نیست.
چندی بعد پدرم برای بررسی وضعیت درسیام به مدرسه آمد. توی دفتر نشسته بود و مدیر مدرسه داشت به پدرم گزارش میداد و من هم کنار میز ایستاده بودم و این پا و آن پا میکردم.
یکی از مسئولان مدرسه رو به پدرم کرد و گفت: همه چیزش خوبه، درساشم خوبه فقط بگید که مخشاش رو هم خوب بنویسه.
پدر نگاهی از سر تعجب به گوینده کرد و با جدیت گفت: مشق برادر من؛ نه مخش! شما داری توی یک کلمۀ سه حرفی دو تاش رو اشتباه میگی، بعد توقع داری بچه شما رو الگو بدونه!
آنروز و آنسال گذشت. سی و دو سه سال بعد گذرم افتاد به همان مدرسه. همه آدمها و چیزها تغییر کرده بودند جز همان تابلویی که پدرم قاب کرده بود که حالا با زهوارهای در رفته و رنگ و رو پریده به دیوار شِوِر بود.
دلم نیامد که رهایش کنم. بر داشتمش و بردم و همان دقتی که پدر داشت رنگش کردم و قاب را در قابی بزرگتر قرار دادم و روی همان دیوار نصبش کردم تا بدانند که پشت هر اسم یک آدم است و پشت هر آدم هزاران خاطره.
مهدی میرعظیمی
شیراز
پینوشت:
- پدرم بهدلیل همان گویش غلط واژه مشق، همانروز مرا از آن مدرسه برد. تا سالها بعد وقتی گوینده را میدیدم میگفت: یادت هست که پدرت چه درس بزرگی با من داد؟!
- وقتی بعد از سالها در حال نصب قاب جدید توی مدرسه بودم، کسی حواسش به من نبود. صدای پدری را میشنیدم که توی دفتر بر سر ثبتنام پسرش بحث میکرد و مدیر میگفت که ظرفیت نداریم و آدرستان به مدرسه نمیخورد و از این گپ و گفتها.
نگاه مدیر به من افتاد و پرسید که چه میکنی و من داستان را از ابتدا برایش تعریف کردم. با حالتی همراه با ذوق و لطف گفت: حالا ما برای شما چه کنیم؟ گفتم: این بچه را ثبت نام کنید!
همه خندیدیم و آن کودک هم ثبت نام شد.
با خود گفتم عجب قاب چِلسالهی پر برکت بود.
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.