بوی کاه‌گل قسمت دوم

او آدم باتجربه و نسبتاً عالمی بود و با مطالعاتی که در زمینه‌های مذهبی داشت، جوان‌های محل را راهنمایی می‌کرد و در جلسه‌هایی که بعضی وقت‌ها در مسجد محل برگزار می‌شد احکام و اصول مذهبی را توضیح می‌داد و داستان‌های قرآنی تعریف می‌کرد و گاهی هم از پیشرفت علم و فن و طیاره و ماشین در کشورهای دیگر می‌گفت.

این‌ ویژگی‌ها باعث شده بودند که پدرم در محل فردی مورد احترام و اعتماد باشد و مردم او را برای داوری و حل اختلافاتشان انتخاب کنند.

درآمد خانوادۀ ما با کشاورزی و کاشت گندم، پنبه و محصولات دیگه تأمین می‌شد که در شهرهای کویری با زحمت زیادی همراه بود و پدر در قطعه زمین کوچکش با همت فراوان از پس این کار برمی‌آمد. او توانسته بود زندگی نه‌چندان مرفه اما آبرومندی را برای ما فراهم کند.

بابا معمولاً مانند بیشتر مردهای اهل محل، نماز را در مسجد می‌خواند و بعد از نماز برای خوردن ناهار به خانه می‌آمد؛ البته به‌شرطی که کارهای کشاورزی مجبورش نمی‌کرد سرِ زمین بماند.

دعوای بچه‌گانۀ ما در حیاط، مادرم را مجبور کرد سر از مطبخ بیرون بیاورد. مادر با صدای بلند گفت:

«بچه‌ها بسه! دیگه کم‌کم باباتون می‌یاد» رو به من کرد و گفت: «کلثوم، زود بیا کمک مادر بساط سفره را آماده کن. سکینه، تو هم دست و روی حسین رو بشور و بیارش تو. زود باشید، موقع ناهاره».

سکینه و حسین با شنیدن صدای مادر یادشان آمد که گرسنه هستند و به عشق ناهار دست از دعوا و بازی کشیدند و به کارهایی که مادر گفت مشغول شدند.

صدای اذان از گلدستۀ مسجد محل شنیده شد. صدایی که برای ما بچه‌ها نویدبخش ناهار و بابا و شوخی‌های او بود.

ساعتی از وقت نماز گذشت؛ اما هنوز از پدر خبری نبود. صدای اعتراض حسین که چهارپنج سال بیشتر نداشت، بلند شد: «مامان من گشنمه، انگار بابا نمی‌خواد بیاد».

صدای کوبۀ در به گوش رسید و من به طرف دالان دویدم تا در را باز کنم. مادر هم رفت که دیزی آبگوشت رو از مطبخ بیاره.  یکی از بچه‌های همسایه که در حیاط مشغول بازی بود زودتر از من درِ خانه را باز کرده بود. از دالان خانه صدای سیدرضا، مرد همسایه، آمد: «یا الله، یا الله، کربلایی فاطمه!»

من که با پای برهنه به سمت دالان دویده بودم، آسیدرضا را دیدم و سلام کردم. آسیدرضا گفت: «سلام دخترم» و با صدای بغض‌آلود ادامه داد: «مادرت خونه‌ست؟»

اگرچه شانزده سال بیشتر نداشتم؛ ولی مسائل را خوب درک می‌کردم. دلهره سراسر وجودم را گرفت. با نگرانی و صدایی لرزان گفتم: «آسیدرضا چی شده؟ بابام کجاست؟»

قد بلندش را به دیوار تکیه داد. اثر کاه‌گل دیوار روی لباسش ماند. معلوم بود که نمی‌خواهد مرا ناراحت کند. گفت: «هیچی نشده دخترم، بابات هم الآن توی مسجده، فقط مادرت رو صدا کن بیاد.»

مادر در حالی‌که دیزی آبگوشت رو با دستگیره گرفته بود از مطبخ بیرون اومد و گفت: «آسیدرضا سلام. از این طرفا تشریف آوردید! بفرمایید داخل ناهار آماده است.»

سیدرضا همسایۀ دیوار به دیوار خونۀ ما بود و با هم رفت‌و‌آمد زیادی داشتیم؛ اما آمدن بی‌موقع او به خانۀ ما و ازطرفی تأخیر نامعمول و بی‌خبر بابا، مادرم را نگران کرده بود. او به چهرۀ مضطرب سیدرضا نگاهی انداخت و با صدای لرزان ادامه داد: «آقاسید، حاج‌رضا کجاست؟ مگه نماز تموم نشده؟ شاید هم حاج‌رضا سر زمین مونده! نه؟»

سیدرضا برای این‌که چشم‌های اشک‌آلود خودش را از مادر پنهان کند صورتش را به طرف حسین برگرداند که از اتاق بیرون آمده بود و متعجب ایستاده بود و او را صدا کرد و در آغوشش گرفت.

فاطمه به دیوار کاه‌گلی حیاط تکیه زد و آرام روی زمین نشست.

  

ادامه دارد...

 

مهدی میرعظیمی

شیراز



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.