تق‌تق

این صدای تق‌تق سال‌هاست دارد مرا دیوانه می‌کند. شب‌ها که می‌خوابم یا حتی در بیداری. وقت نوشتن، هنگام راه رفتن و موقع رانندگی!

امروز درست شش هزار و نه‌صد و سی و پنج روز است که انگار کسی دیگی روی سر من گذاشته و با چکش روی آن می‌کوبد. 6935 روز معادل 166440 ساعت،  برابر با 9986400 دقیقه یعنی دقیقاً 599184000 (پانصد و نود و نه میلیون و یکصد و هشتاد و چهار هزار ثانیه)!

بگذار داستانی را آغاز کنم. داستان شبی که بعد از چند روز سفر از هواپیما پیاده شدم. شکلاتی که به من داده بودند را توی جیب پیراهنم گذاشتم و چمدانم را کشیدم تا خروجی ترمینال. فرودگاه خلوت‌تر از زمان‌های دیگر بود، البته همیشه ساعت‌های اول بامداد فرودگاه خلوت‌تر است.

سوار خودرویی شدم که مرا به خانه برساند. مرد جوانی که در آن ساعت هیچ اثری از خستگی در چهره‌اش پیدا نبود سلام گرمی کرد و راه افتاد. از همان آغاز حرکت صدای موسیقی‌اش را بلند کرد و پایش را گذاشت روی گاز.

خستگی سفر توانی برای اعتراض باقی نگذاشته بود و همین باعث شد که راننده را بگذارم به حال خودش اما با دلهره چشمم را دوختم به خیابان.

ماشین‌ها را می‌پاییدم و حواسم به آینۀ بغل هم بود. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که مردی را دیدم که از آن طرف خیابان دوید پشت شمشادهای وسط بولوار. لباسش تیره بود و به سختی دیده می‌شد. زبانم بند آمد.

حدس زدم که الآن است که بپرد جلوی ماشین اما نمی‌توانستم چیزی بگویم. حدسم درست از آب درآمد. راننده وقتی او را دید که فاصله زیادی با او نداشت. صدای جیغ ترمز در فضا پیچید و من نا خودآگاه چشمانم را بستم. کمربند مرا گرفت که به شیشه جلو برخورد نکنم اما قفسۀ سینه‌ام آن‌قدر فشرده شد که حس کردم نفسم قطع شده است.

صدای برخورد ماشین را شنیدم و فریاد یا خدای راننده را. چشمانم را که باز کردم یک ساک با بند پاره روی آسفالت افتاده بود و عروسکی قرمز رنگ کمی آن‌طرف‌تر و مردی که روی زمین پهن شده بود.

برگردیم سراغ اعداد بالا. تردید ندارم که یا اعداد بالا را نخواندید یا اگر هم خوانده باشید از خواندنش حوصله‌تان سر رفته است. اما من این اعداد را لمس کرده‌ام، جویده‌ام، هضم کرده‌ام، جذب کرده‌ام. با آن‌ها زندگی کرده‌ام، هنوز هم با آن‌ها زندگی می‌کنم.

ساک و عروسک و مرد را که دیدم تمام عددهای بالا جلویم رژه رفتند و باز صدای ضربات چکش را روی دیگی که روی سرم آوار شده گوش‌هایم را پر کرد.

مرد به سختی از زمین بلند شد و عروسک را برداشت و توی ساک گذاشت و ساک را با همان بند پاره کشید روی دوشش. لنگ‌لنگان جلو آمد و نگاهی به من کرد. آرنج و ساعد دستش که روی آسفالت کشیده شده بود خون‌آلود بود. رنگش پریده و شلوارش هم پاره شده بود.

پیاده شدیم. شکلات را از جیبم در آوردم و هر سه قطعه‌ای از آن را توی دهانمان گذاشتیم. خودش به تنهایی وظیفه نبات داغ را ایفا کرد و کمی حالمان را سرجایش آورد.

نگاهی به راننده کردم که او هم رنگ به چهره نداشت. راننده از من خواست که توی ماشین بنشینم و بالاخره رضایت مرد را به دست آورد و سوار شد که برویم. مرد که انگار خیلی عجله داشت گفت: «برو دست خدا به همراهت. به خیر گذشت ولی احتیاط کن.»

و راه افتاد و رفت.

حرکت کردیم. نمی‌توانستم چیزی بگویم. راننده دنده دو را که به سه رساند صدای پخش را کمی پایین آورد و گفت: «شانس آوردم که نمُرد وگرنه بیمه‌ام خراب می‌شد.»

گرچه حدس زدم که از سر شوخی و برای آن‌که حال مرا عوض کند این حرف را زده اما نتوانستم تحمل کنم و با ناراحتی گفتم: «هم من و هم تو شانس آوردیم که اتفاقی برایش نیفتاد وگرنه همۀ دنیا خراب می‌شد. می‌دانی جان یک انسان یعنی چه؟

یعنی یک پدر، یک مادر و یک خانواده از فردا هر صبح بی‌پسرشان بیدار می‌شوند و یک زن بی‌همسرش و فرزندانش بدون ‌پدر! و هر صبح بی‌ او از خانه بیرون می‌آیند و هر ظهر بی‌ او و هر شب بی‌ او، تمام پارک‌ها بدون او، سینماها بدون او، بستنی بدون او، آب بی‌ او، نان بی‌ او، خنده بی‌ او، گریه بی‌ او، سال‌تحویل، سیزده‌بدر، جمعه، شنبه، تاسوعا عاشورا بی او، یلدا بدون او، نوروز بدون او، مسافرت، مهمانی، عروسی، عزا بی‌ او، خرید، رستوران، خیابان، کوچه بی‌او، نفس بی‌او، خفگی بدون او.»

من حرف می‌زدم و توی سرم صدای تَق‌تَق می‌آمد و عددها رژه می‌رفتند. داشتم با تمام وجود تَق‌تَق‌ها رو می‌ریختم توی کاسۀ سر رانندۀ بی‌نوا.

پخش را خاموش کرد و گفت: «البته تقصیر خودش بود که پرید جلو ماشین!»

تَق اول تَق‌صیر مثل پُتک خورد روی اعصابم. با صدایی که از عصبانبت می‌لرزید ادامه دادم: «وقتی کسی مُرد دیگر نمی‌شود تَق‌صیر را تَق‌سیم کرد، دیگر چه فرقی می‌کند که مقصر کیست؟»

مرد راننده پاسخ نمی‌داد یا اگر سخنی می‌گفت من نمی‌شنیدم. من بودم و همان اعداد بالا. اعدادی که مرا به یاد پانصد و نود و نه میلیون و یکصد و هشتاد و چهار هزار ثانیه قبل می‌انداخت. این یادآوری باعث که داستان صدای تَق تَق همیشگی توی سرم را برایش تعریف کنم:

«یکی دو سال بود که ازدواج کرده بودم و به‌همراه همسرم در خانه‌ای جدا از پدر و مادر و برادر و خواهرانم زندگی می‌کردم. شرکتی خانوادگی راه انداخته بودیم و به خرید و فروش و تعمیرات کامپیوتر مشغول بودیم که در سال‌های ابتدای دهۀ هشتاد بازار خوبی هم داشت. همگی با هم تلاش می‌کردیم و شب و روز و خستگی نمی‌شناختیم. اوضاع بازارمان خوب پیش می‌رفت و کارها هر روز به‌صورتی محسوس از روز قبل بهتر می‌شد.

من به ‌همراه برادر و دو خواهر و همسرم توی دفتر کار می‌کردیم، پدرم هم تجربه چندین و چند ساله خودش را در اختیار ما می‌گذاشت. مادرم هم عصرها به ما سر می‌زد و پشتیبانی عاطفی می‌کرد.

خرید دفتر با وام‌های سنگین و دیون بالا ممکن شده بود و به همین دلیل باید با خستگی‌ناپذیری و تلاش بی‌وقفۀ صبح تا آخر شب و جمعه و تعطیل نداشتن، قسط می‌دادیم و هزینه‌ها را جبران می‌کردیم.

بعد از چند سال تلاش و دغدغۀ شبانه‌روزی توانستیم که دخل و خرج شرکت را به تناسبی معقول برسانیم و برای نخستین بار چند روز را به مسافرت و مرخصی اختصاص بدهیم.

اواخر تابستان سال ۱۳۸۴ تصمیم گرفتیم که به نوبت مرخصی بگیریم تا دفتر هم تعطیل نشود. قرعه نخست به من و همسرم افتاد و پس از سفر ما، سفر بقیۀ خانواده آغاز شد.

نخستین مقصد سفرشان مشهد بود و در راه برگشت از راه شمال آمدند و از مسیر اصفهان بازگشتند. برادرم حدود نیمه‌شب از دویست کیلومتری شیراز برای برخی کارهای عقب مانده را با من تماس گرفت و خبر داد که ما تا صبح به شیراز خواهیم رسید و فردا صبح اول وقت درِ دفتر را باز خواهم کرد.

فردای آن روز؛ شنبه ۲۶ شهریور ماه بود که من از خواب بیدار شدم. بعد از نماز تصمیم گرفتم که تماس بگیرم و از رسیدنشان به خانه مطمئن شوم.

طبق قراری که با برادرم داشتم باید زودتر به دفتر می‌رفتم که کارهای عقب ماندۀ مردم را انجام بدهیم و کامپیوتر‌های اسمبل شده و تعمیری را پیش از آغاز سال تحصیلی به آن‌ها تحویل بدهیم.

هنوز سجاده رو جمع نکرده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. شمارۀ برادرم بود، گوشی را برداشتم.

صدایی غریب که در هیاهوی جاده کمرنگ می‌نمود پرسید: شما؟

با تعجب و دلهره خودم رو معرفی کردم،گفت: با سرنشین های تویوتای آبی رنگ چه نسبتی داری؟ گفتم : خانوادۀ من هستند، گفت: نام و نام خانوادگی تک تک اون‌ها رو بگو و سن و نسبتشون با خودت!

سرم گیج رفت. توان فکر کردن نداشتم. حتی توان این‌که بپرسم کی هستی و چرا این سوال‌ها را می پرسی!

به ترتیب و مثل یک ماشین سخن‌گو نام پدر، مادر، برادر و دو تا خواهرم را گفتم.

حواسم که کمی جمع شد با نگرانی پرسیدم: میشه خودتون رو معرفی کنید؟

گفت : اگه سعادت‌شهر رو بلدی خیلی سریع خودت رو به پاسگاه برسون. متاسفانه توی تصادف دیشب چهار نفرشون کشته شدند  و یک نفر هم به شدت مجروح شده و بردنش بیمارستان.

دنیا دور سرم چرخید. قفسه سینه‌ام تنگ شد. نفسم بالا نمی‌آمد. یک لحظه همۀ حافظه‌ام پاک شد. همه چیز و همه کس را فراموش کردم. دوستان و آشناها همه از خاطرم رفتند. من ماندم و من ماندم و من.

همسرم از خواب بیدار شد. تماس مشکوک تلفنی و نگرانی من، او را هم هول کرد. پرسید: چی شده؟ 

مغزم یاری نکرد که پاسخ بدهم. فکر کردم می‌توانم برای همیشه این قضیه را پنهان کنم. به خودم گفتم اگر به کسی چیزی نگویم این اتفاق پاک خواهد شد و از یک ساعت دیگر همه چیز به روال قبل بر خواهد گشت.

پاسخ دادم: بابام اینا توی راه تصادف کردند و داداشم گواهی‌نامه همراهش نیست. تماس گرفت که گواهی‌نامه‌اش رو ببرم.

چند دقیقه گذشت. برای این‌که عادی رفتار کنم نان و پنیر و گردو را چیدم روی میز و لقمه گرفتم اما نتوانستم چیزی بخورم.

گفتم: تو هم بیا تا برسونمت خونۀ بابات اینا چون ممکنه کار من طول بکشه.

در مسیر زنگ زدم و بدون این‌که واقعیت را تشریح کنم از پدر خانمم خواستم که همراهم بیاید.

از شیراز تا سعادت‌شهر صد کیلومتر فاصله است. توی راه به همه چیز فکر کردم. این‌که چه کسی رانندگی می‌کرده یا چی شده که تصادف اتفاق افتاده.

دوباره صدای فرد غریبه را مرور کردم. قفسه سینه‌ام درد گرفت و نفسم توی سینه حبس شد.»

روایتم که به اینجا رسید صدای هق‌هق راننده بلند شد. دستش را انداخت توی فرمان و کنار خیابان ایستاد. هیچ‌کس توی خیابان نبود جز یک پاکبان که صدای خش‌خش جارویش با هق‌هق راننده قاطی شد.

دستم را سر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «ببخش برادر؛ قصد نداشتم ناراحتت کنم. نمی‌دونم چی شد که داستان رو برات تعریف کردم.»

بطری آب را از توی کیفم درآوردم و به او دادم و یکی دو قلپ نوشید. بغضش را فرو برد و گفت: «مشکلی نیست. شاید نیاز داشتم که این داستان رو بشنوم. مدت‌ها بود که واقعیت زندگی توی ذهنم کم‌رنگ شده بود و به همه چی خیلی عادی نگاه می‌کردم. شاید یک نفر باید من رو تکون می‌داد، یک تلنگر، یک نهیب، یک بیدار باش.»

پیاده شد و رفت از صندوق یک بطری آب برداشت و صورتش را شست. وقتی دوباره نشست گفت: «عجله داری؟ می‌خوام یه داستان برات بگم و بعد هم ادامه داستان تو رو بشنوم.»

یه پیامک فرستادم و خبر دادم که دیر می‌رسم خونه. گفتم: «نه عجله‌ای نیست. در خدمتم.»

راه افتادیم اما این بار آهسته و با پخش خاموش. دستی برای پاکبان تکان داد و شروع کرد به تعریف: «اسمش علی بود، پاکبان خوب محلۀ ما. گوش‌هایش خوب نمی‌شنید اما خیلی خوب می‌فهمید. سمعک داشت. عینک هم می‌زد، از اون ته استکانی‌ها، اما خوب می‌دید، خوب می‌شناخت. خیلی سال بود که توی محلۀ ما کار می‌کرد. طبع والایی داشت. از کارش راضی بود و مردم هم از او راضی بودند. مودب بود، ساکت، محجوب، محبوب هم بود. بچۀ شلمچه، زادۀ خاک خرمشهر، از اون عرب‌های مهربان و مردم‌دوست و نجیب.

علی قد بلند و هیکل باریکی داشت، صورتش گندمگون و اصیل بود. همیشه ریش و سبیل قشنگ و مردانه‌اش رو کوتاه نگه می‌داشت. هیچ‌وقت بدون عینک و سمعک و خودکاری که همیشه سر جیبش بود ندیدمش. هر وقت می‌خواستم لبم را برای سلام باز کنم لبخندش را زده بود و سلام هم کرده بود، با همان لهجۀ قشنگ جنوبی و صدای آرام و مخملی.

دوسه ماه بود که نمی‌دیدمش، اون‌قدرها هم معرفت نداشتم که سراغش را بگیرم، انگار خیلی حقیرترم از اون‌که بخواهم سراغ علی را بگیرم. آخه مگر علی، آدم کمی بود؟ منِ چشم‌تنگِ ظاهربین کجا و مرام علی اهل باطن کجا؟

هفتۀ گذشته یکی از بچه محل‌ها فیلمش رو برام فرستاد که نزدیکای سحر کنار خیابون در حال انجام کار بوده که یه رانندۀ عجول بی‌احتیاط‌، از مسیرش منحرف میشه و علی را از ما می‌گیره، برای همیشه!»

چند لحظه سکوت کرد و در حالی‌که به جلو خیره شده بود ادامه داد: «دقیقاً همون اتفاقی براش افتاد که نزدیک بود من برای اون مرد رقم بزنم.»

و دیگر ادامه نداد.

چند قطره باران ریخت روی شیشه ماشین. از دور صدای رعد می‌آمد. هوای گرم و بوی باران در این سکوت و خلوتی شهر حس و حال عجیبی داشت.

رو کرد به من و گفت: «اگه حس و حالش رو داری ادامه داستانت رو بگو. خیلی دلم می‌خواد ادامه‌اش رو بشنوم.»

چند لحظه فکر کردم و ادامه دادم: «توی مسیر سعادت‌شهر چیزی که خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود یه سوال مهم بود، سوالی که شاید کمتر کسی در زندگی باهاش مواجه بشه. سوال این بود: یعنی اون یه نفر که مجروحه کدوم یکی از اعضاء خانوادمه؟ شاید برای تو غیر قابل تصور باشه. فکرش رو بکن که فقط حق داشته باشی یکی از اعضاء خانواده‌ات رو زنده داشته باشی، کدوم رو انتخاب می‌کنی؟»

جلوی یک فروشگاه کوچک توقف کرد. باران شدید شده بود و کم‌کم کف خیابان و پیاده‌رو جاری شده بود.

ادامه دادم: «لحظات به کندی می‌گذشت. پدر خانمم که هنوز از چیزی خبر نداشت رانندگی می‌کرد. دو طرف جاده مزرعه ذرت بود. سعی کردم با صحبت کردن در مورد ذرت و مزرعه، خودم و ایشون رو سرگرم کنم و اوضاع رو طبیعی جلوه بدهم.

نصف مسیر رو اومده بودیم که گوشیم زنگ خورد. همسرم بود. از لرزش صدایش احساس کردم که خبر را شنیده اما سعی می‌کرد خودش رو آروم نشون بده.

گفت: گوشی رو به بابام بده، ازشون یه سوال دارم. گوشی رو دادم به پدر خانمم. بعد از چند لحظه که از مکالمشون گذشت متوجه تغییر رنگ صورتش شدم. مکالمه زیاد طول نکشید.

خداحافظی کرد و بلافاصله گفت: راستی با چی تصادف کردند؟ و فوراً ادامه داد: می‌دونی؛ با تجربه‌ای که من دارم بعیده که تصادف جاده‌ای اون هم نیمه‌شب به این سادگی باشه که فقط دو تا ماشین آسیب دیده باشند.

حتماً مجروحیت و صدمات جسمی هم داشته. حتی احتمال داره کار به بیمارستان هم کشیده باشه.

حدس زدم که خبر واقعی را داده باشند. گفتم: خبر رو بهتون داد، آره؟

و برای اینکه خیالش رو راحت کنم ادامه دادم: نگران من نباشید من همه‌چی رو می‌دونم.

گفت: چی رو می‌دونی؟

گفتم: این‌که چهار تاشون فوت شدند. فقط نمی‌دونم کدوم یکی زنده است و الآن بیمارستانه.

رنگش سفید شد و گفت: پناه بر خدا؛ چهار نفرشون؟ به من گفتند یه نفر!

از گفته خودم پشیمون شدم.

صبح اون روز اولین کاری که بعد از شنیدن خبر از اون مرد غریبه انجام دادم؛ باز کردن قرآن بود. آیه‌ای جلو چشمم ظاهر شد که هیچ وقت از ذهنم پاک نشد و پیامش توان و صبر عجیبی به من داد: ای کسانی که ایمان آوردید؛ اگر می‌خواهید رستگار شوید؛ صبر کنید و دیگران را به صبر کردن دعوت کنید و...»

بارش باران کمی آرام‌تر شد. دستم را گذاشتم سر شانۀ راننده که حالا سرش را گذاشته بود روی فرمان و گفتم: «دلم می‌خواد چند دقیقه زیر بارون قدم بزنم.» فوری پیاده شد و گفت موافقم و دوید توی سوپر مارکت.

با خودم فکر کردم که چی شد که الآن این‌جا هستم؟ اصلاً چرا باید این داستان‌ها را بگویم و بشنوم. به خودم پاسخ دادم که شاید مرور همین داستان‌ها باعث بشود که از این به بعد صلح‌آمیز رانندگی کنم و بدانم که پشت هر حرکت کوچک در رانندگی چه داستان‌های عمیقی و تلخ و دردآوری نهفته است.

با دو تا کیسه پلاستیکی و دو تا قهوه برگشت. یکی از کیسه‌ها روی سر خودش کشید و از من خواست که من هم همین کار را بکنم. صدای برخورد قطره‌های ریز باران روی کیسه صدای آرامش‌بخشی داشت که درد صدای چکش روی دیگ را تسکین می‌داد.

گفت: «خوب؛ ادامه بدید!»

گفتم: «می‌دونی اون لحظات توی دلم غوغای عجیبی بود. از یه طرف نمی‌خواستم دیگران رو بیش از این ناراحت و متشنج کنم و از طرفی نیاز به راهنمایی و کمک داشتم. می‌دونستم که توی این احوال همه به اندازه کافی داغون هستند و فقط آرامشه که می‌تونه به همه کمک کنه که متمرکز باشند.

کم کم به سعادت شهر نزدیک می‌شدیم و دلهره من بیشتر می‌شد و قلبم تندتر و تندتر می‌زد. از دور تابلو 15 کیلومتر به سعادت‌شهر را دیدم. چند متر آن‌طرف‌تر چشمم به لاشۀ ماشینمون افتاد. ایستادیم و پیاده شدیم. تویوتای قدیمی و تمیزی که فقط چراغ‌های عقبش سالم بود و بقیۀ ماشین کاملاً چرخ شده بود.

تمام بدنم درد گرفت. موتور ماشین اون ‌طرف‌تر افتاده بود و تکه‌های دیگری از ماشین هم روی زمین پخش بود. کف جاده یه خراشیدگی به عمق یه بند انگشت و طول حدود پنجاه متر کشیده شده بود و در امتداد اون یه تریلی از جاده خارج شده بود.

به خودم جرأت دادم و به تریلی ولوُ نزدیک شدم. آثار برخورد روی سپرش دیده می‌شد و رنگ آبی ماشینمون روی سپر و لاستیک‌های جلو چسبیده بود.

حس کردم خونم جوش اومده و قلبم داره می‌سوزه. به طرف ماشین خودمون رفتم. از سر جلو تا انتهای اتاق کاملاً له بود و از کاپوت و سقف و چهار تا در چیزی باقی نمونده بود.

سر دنده ماشین رو روی صندلی عقب پیدا کردم ویه لنگه از کفش برادرم و چند تا سیب خون‌آلود رو کنار ماشین. توی ماشین پر بود از پستۀ کله‌قوچی تازه که همه‌جا پخش شده بود. موزیک پلیر خواهرم که تازه بهش کادو داده بودم هم اونجا افتاده بود. دیگه طاقت نیاوردیم، سوار شدیم و به طرف سعادت‌شهر حرکت کردیم.

خیلی طول نکشید که برسیم. هر دو ساکت بودیم، احتمالاً پدر خانمم هم مثل من نمی‌دونست باید چی بگه یا چه‌کار کنه. به پاسگاه که رسیدیم دست و پام شروع به لرزیدن کرد.

حس غریبی داشتم و فکر می‌کردم هیچ نیرویی توی دنیا نمی‌تونه بهم آرامش بده. من مبهوت ایستاده بودم و پدر خانمم هماهنگی‌ها رو انجام می‌داد.

رفتار همه طوری بود که انگار منتظر عکس‌العمل من هستند. تعدادی از دوستانم هم که گویا زودتر از من خبر رو شنیده بودند خودشون رو رسونده بودند و هر کدام دنبال کاری بودند.

سربازی با یه لیوان آب‌قند جلو آمد و هم‌زمان با دادن لیوان گفت: راننده تریلی داخل بازداشتگاهه می‌خوای ببینیش؟

چه سوال ساده‌ای بود و چه پاسخ سختی می‌طلبید. با خودم کلنجار رفتم که برم ببینمش یا نه؟ اگر دیدمش چه می‌کنم، تمام ناراحتیم توی گلوم جمع شد و با سر اشاره کردم که می‌خوام ببینمش.

چند قدم جلو رفتیم و دریچه کوچک بازداشتگاه رو باز کرد که یه مربع یک وجب در یک وجب بود. توی تاریکی داخل بازداشتگاه چهره مبهم یه جوان حدود ۳۵ ساله رو دیدم. قدش کمی از من کوتاه‌تر بود. موهای جلوی سرش کمتر اما بقیۀ موهای مشکیش رو بالا زده بود. سیبیل پر و مرتبی داشت و از اصلاح ریشش یک‌روز هم نمی‌گذشت. پیراهن سفید تمیزی پوشیده بود و چشمان مهربانی داشت. از چشم‌هاش می‌شد ترس و نگرانی رو بخونی.

بدون اینکه خودم رو معرفی کنم پرسیدم: چی شد تصادف کردید؟ گفت: کاملاً بیدار بودم و داشتم از سمت راست جاده می‌اومدم که یه دفعه دیدم یه ماشین سواری که راننده‌اش خوابه اومد به طرفم. هر چه تلاش کردم نتونستم ماشین رو نگه دارم و ...

توی دلم به داداشم غُر زدم که آخرش بی‌احتیاطی کار دستمون داد.

همون لحظه افسر پلیس راه صدایم زد و کروکی صحنه تصادف رو به من داد. علت تصادف خواب‌آلودگی، سرعت غیرمجاز و انحراف به چپ راننده تریلی اعلام شده بود و نام پدرم به عنوان راننده ماشین ما نوشته شده بود. خیالم راحت شد و باز توی دلم از برادرم عذرخواهی کردم.

برگشتم به سمت دریچه بازداشتگاه. چیزی بهش نگفتم اما لیوان آب قند رو دادم به اون. با خودم گفتم وقتی کسی مُرد دیگر نمی‌شه تَق‌صیر را تَق‌سیم کرد، دیگه چه فرقی می‌کند که مقصر کیه؟

سرم روی بدنم سنگینی می کرد دوست داشتم بخوابم. این حس رو یک‌بار دیگه هم تجربه کرده بودم.»

کنار پیاده‌رو یک صندلی خشک پیدا کردیم. نشستیم و پرسیدم: «اگه حوصله داری تا اون داستان رو هم بگم؟»

رانندۀ جوان خندید و گفت: «عجب شبی شد امشب. من اومدم دنبال یه لقمه نون زمینی نگو که دعوت شده بودم به مائدۀ آسمونی!»

خندیدم و یک جرعه از قهوه رو که سرد هم شده بود نوشیدم و گفتم: «یادت باشه که داستان رو تا کجا برات گفتم.»

گفت: «حتماً.» لبخندی زد و گفت: «چه داستان‌های تلخی رو به شیرینی تعریف می‌کنی.»

گفتم: زندگی مثل همین قهوه است. تلخه تلخه اما باید جرعه جرعه بنوشی تا شیرینی رو تجربه کنی.

نفسی تازه کردم و گفتم: «اردیبهشت سال 1378 ساعت سه و نیم بامداد با صدای عجیبی از خواب پریدم. هنوز گیج بودم که حس کردم تخت زیر پایم می‌لرزد. چیزی طول نکشید که صدای همسایه‌ها بلند شد. زمین به شدت می‌لرزید و همۀ خانواده بیدار شده بودند. دویدیم توی کوچه. همسایه‌ها هم وحشت‌زده آمده بودند. یکی نیمه‌لخت بود و دیگری پتویی دور خودش پیچیده بود. زن‌ها جیغ می‌زدند و بچه‌ها گریه می‌کردند.
اون روز حدود یک سال بود که همکاری داوطلبانه‌ام را با هلال‌احمر شروع کرده بودم. با یادآوری پدرم آبی به سر و رو زدم و خودم را به هلال‌احمر رساندم. امدادگرها و بچه‌های امداد در حال سازمان‌دهی بودند.
سه تا از آمبولانس‌ها آماده حرکت بودند. دویدم و دوربین فیلمبرداری را از اتاق کارم برداشتم و سوار شدم. آقای امیدوار یکی از مدیران امداد خودش نشست پشت فرمان. دو امدادگر جوان هم کنارش، من و سجاد، پسر آقای امیدوار هم نشستیم عقب آمبولانس.

راه افتادیم. باید به منطقه کوهمره سرخی می‌رفتیم که تا شیراز سی‌چهل کیلومتر فاصله داشت. ما جلو بودیم و دو آمبولانس دیگر پشت سرمان. نگاهم به کف جاده بود، آفتاب تازه طلوع کرده بود.

سر یکی از پیچ‌ها، آسفالت برق می‌زد. چیزی مثل روغن یا گازوئیل کف جاده ریخته بود. آمبولانس لیز خورد و واژگون شد. چند بار چرخیدیم. دو بار صدای برخورد سقف با زمین را شنیدم. از ماشین بیرون افتادم. خوابم گرفت. همان‌جا کنار جاده خوابیدم. وقتی بیدار شدم از کیف دوربین فقط دسته‌اش سالم مانده بود. آقای امیدوار و بقیه سرنشین‌ها زخمی و خون‌آلود توی ماشین بودند.

چند پزشک که با آمبولانس پشت سرمان می‌آمدند، رسیدند و همه‌مان را سوار کردند و برگشتیم. غیر از من همه آسیب جدی دیدند و هنوز هم از آن آسیب‌ها در رنج و زحمت هستند. حس خوابی که توی سعادت‌شهر بهم دست داد من رو به یاد اون روز زلزله انداخت.»

لبم را با یک جرعه قهوه تلخ کردم و ادامه دادم: «توی پاسگاه بودیم که دیدم دایی‌ها و پدربزرگم هم آمدند. اون روز سن پدر بزرگم 75 سال بود. مردی مقاوم و مستحکم که هیچ‌وقت ناتوانی و ضعفش رو ندیده بودم. اون روز اما به محض دیدن من نتوانست خودش رو کنترل کنه و از پا افتاد. تا حالا اشک پدربزرگم رو ندیده بودم اما اون روز شاهد از حال رفتنش بودم.

دایی کوچک‌ترم رفت که اجساد رو تحویل بگیره. منظره‌ها تار بود و چیز زیادی به خاطرم نمونده. تنها صحنه‌هایی که از اون لحظات به یاد دارم اینه که یکی از دایی‌هام در حال گریه بود و داد می‌زد و بی‌تابی می‌کرد. پدربزرگم روی زمین دراز کشیده بود.

صدای یکی از پلیس‌ها هنوز توی گوشمه که گفت: این چه شغلیه. هر شب تصادف، هر شب جنازه، هر روز عزاداری و گریه، هر شب ساعت ۲ از خواب بیدار بشی و از توی ماشین جنازه در بیاری.

پدر خانمم اومد و گفت همه اجناس رو تحویل گرفتم بدون کم و کاست. حتی مقداری پول نقد و طلا هم که همراهشون بوده به‌صورت کامل و بدون هیچ کسری تحویلم شده.

باید دنبال یک سری کارهای اداری می‌رفتم. مثلاً دادگاه برای گرفتن گواهی فوت و مجوز دفن. کارهایی که معمولاً کسی فکر نمی‌کنه باید انجام بده.

رئیس دادگاه آدم خوبی بود و خیلی زود کارهای من رو انجام داد. من مثل یه تیکه چوب روی آب رودخونه بی‌اراده به هر طرف که آب حرکت می‌کرد می‌رفتم.

تنها بازماندۀ اون حادثه خواهرم بود که به جراحت و شدیدی داشت و آسیب زیادی دیده بود و آمبولانس اورژانس به بیمارستان مرودشت انتقالش داده بود.

پسرعمه‌ام با من تماس گرفت و اطلاع داد که به همراه همسرش در حال انتقال خواهرم از مرودشت به شیراز هستند و از من خواست که بیام شیراز.

بلافاصله به طرف شیراز حرکت کردم. حدود ساعت 11 صبح توی بیمارستانی بودم که خواهرم اونجا بستری بود. خواهرم رو در حالی که بیهوش بود به اتاق عمل انتقال دادند.

همواره سعی می‌کردم خودم رو کنترل کنم و تصمیمات درستی بگیرم اما فشار افکار و احساسات خیلی زیاد می‌شد و هر لحظه احساس می‌کردم که مغزم از کار کردن باز ایستاده.

از بیمارستان زدم بیرون. این‌جا بود که فهمیدم دنیا خیلی بزرگ‌تر از مغز و ذهن منه. با تعجب دیدم همه چیز عادیه و مردم همه دارند زندگی عادی‌شون رو انجام می‌دهند. انگار نه انگار که من خانواده‌ام رو از دست دادم.

رفتم توی یه کافی‌شاپ و سفارش یه قهوه دادم، سیاه و تلخ. چند دقیقه بعد فنجون قهوه روی میزم بود. عکس خودم رو توی سیاهی قهوه دیدم. قاشق رو چرخوندم. موج‌ها تصویرم را دوره کردند و کم‌کم از بین بردنش. کمی صبر کردم، دوباره عکسم پیدا شد. فنجون رو برداشتم و داغی و تلخی رو یک‌جا سر کشیدم.

یاد گرفتم که فقط صبره که امواج سیاه رو محو می‌کنه. هر چند دقیقه یه بار موبایلم زنگ می‌خورد. نمی‌دونستم اون‌هایی که پشت خط هستن از قضیه اطلاع دارن یا نه. اون‌ها هم هنوز مطمئن نبودند که من خبر دارم یا نه.

از کافی‌شاپ اومدم بیرون و رفتم توی بیمارستان. خواهرم هنوز توی اتاق عمل بود، چند نفر از دوستاش و خانمم اونجا بودن و در حال تلاش و این طرف و اون طرف دویدن.

از این لحظات کم‌کم احساس کردم که دارم به خواب فرو می‌رم، یه خواب عمیق، یه خواب توی بیداری. دیگه هیچی از اون لحظه به بعد از روز اول حادثه رو به یاد نمیارم، انگار یه قطعه گم شده از پازل زندگیمه.»

هنوز آفتاب نزده بود اما گنجشک‌ها توی درخت بالای سرمون شروع به سر و صدا کردند. در سکوت به طرف ماشین اومدیم و سوار شدیم. بدون حرف زدن حرکت کردیم. تا رسیدن به جلوی خونه این شب زیبا رو مرور کردم.

پیاده شدم. جوان لبخند بر لب پیاده شد و نگاهش رو به زمین دوخت. سری تکان داد و گفت: «امشب می‌تونست از من یه راننده تریلی بسازه و از اون مرد سیاه‌پوش یه علی پاکبان. تَق‌تَقِ تَق‌صیر، تَق‌تَقِ تَق‌سیم. چه خوب شد که اتفاقی نیفتاد چون وقتی کسی بمیره دیگه نمی‌شه تَق‌صیر را تَق‌سیم کرد، دیگه چه فرقی می‌کنه که مقصر کی باشه؟»

 

 

مهدی میرعظیمی

شیراز

بازنویسی 26 شهریور 1403

نوزدهمین سالگرد درگذشت پدر، مادر، خواهر و برادرم

با یاد همۀ قربانیان تصادفات جاده‌ای صلح‌آمیز رانندگی کنیم!



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.