داستان کوتاه تجربۀ پیرمرد
شنبه 3 تیر 1402
بازدید: 401
«واي که چه سخته دوچرخهسواري تو شهر! کنار خيابون که هستي بايد مراقب باشي ماشينها لِهت نکنند و توي پيادهرو هم بايد حواست رو جمع کني که وقتي ميخواي از ميون جعبه و قفسه و ميز و صندلي مغازهدارها راهي پيدا کني؛ با موتورسواراي حواسپرتي که دارن با موبايل حرف ميزنن تصادف نکني! حالا باز خوبه که هر از چند متر يه ماشين توي پيادهرو پارکه و موتورها نميتونن خيلي جولان بدن.»
پيرمرد خوشخنده و شادابي بود. همينطور که به حرفهايش گوش ميدادم دنبال جايي ميگشتم که بتوانم دوچرخهام را قفل کنم.
پيرمرد گفت: «هِي ميگن دوچرخه، دوچرخه. حالا که ميخوايم بريم تو اداره نميدونيم بايد دوچرخه رو کجا ببنديم! ياد قديم بهخير! آقام، خدابيامرز، يه الاغ داشت که کنار جوي آب ميبستش به درخت و تا ما کارهامون رو انجام ميداديم مزاحم کسي نبود و براي خودش ميچريد.» خنديدم. نگهبان اداره هم خنديد و گفت: «دوچرخههاتون رو به همين نردهها قفل کنيد. فقط يهجوري بذاريد که مردم بتونند از کنارش رد بشند.»
با هم وارد شديم. به پيرمرد گفتم: «نميدونم چرا وقتي ميخوام وارد ادارة ماليات بشم استرس ميگيرم؟!»
خنديد و گفت: «چون جاهلي! نادوني! ناراحت نشو،
تو خيلي چيزها رو نميدوني. تقصير هم نداري، کسي بهت ياد نداده. مثلاً هيشکي بهت نگفته براي چي بايد ماليات بدي، چقدر بايد ماليات بدي، اينجا که مياي حق و حقوقت چيه، تکاليفت چيه. فقط مياي چندتا کاغذ ميگذارند جلوت، امضاء ميکني و بعدش، هم خودت رو ميندازي تو دردسر و هم کارشناساي اداره رو تو زحمت!» وارد سالن شديم. شلوغ بود. مردي داد ميزد و با حالتي عصباني ميگفت: «ندارم! از کجا بيارم؟! تعطيلش کردم...» روبهروي مرد، کارشناسي نشسته بود با انبوهي پوشه و کاغذ و پرونده. چيزي نميگفت. انگار عادت کرده بود به اين دادوبيدادها.
پيرمرد رو به من گفت: «من بازنشستة همين ادارهام. از اين چيزها زياد ديدم. اينجا هميشه گرگوميشه. خيلي سخته که بخواي تشخيص بدي حق و ناحق کدومه. بعضيها فکر ميکنند که بايد هرجوري هست از زير ماليات دادن فرار کنند. اصلاً نميدونند که اين پول سهمه مردمه، سهم همهاست. دروغ ميگن، کلک ميزنن. بعضي وقتها هم همکاراي من توي تشخيص اشتباه ميکنند.
اگه صداقت بناي کار همه بود، اشتباه کمتر ميشد و حقي هم از کسي ضايع نميشد.»
پيرمرد از داخل کيفش چند برگ کاغذ درآورد و جلوي کارشناس گذاشت.
خيلي آرام و باطمأنينه صحبت ميکرد: «طبق مادة فلان از قانون فلان و بند فلان....»
چيزهايي ميگفتند که من سر درنميآوردم. با خودم فکر ميکردم که من چقدر جاهلم و بهاي نادانيام چقدر سنگين است! ايکاش قسمتي از وقتم را وقف دانايي ميکردم.
کارش که با کارشناس تمام شد کنار من و مرد عصباني نشست. هنوز لبخند صبحگاهي روي صورتش بود.
رو به هر دو نفر ما گفت: «ميدونيد امورمالياتي در سال چند تا جلسة رايگان آموزشي برگزار ميکنه؟
اگه همه حق و تکليفمون رو بدونيم ديگه نياز نيست کسي دنبال دريافت باشه؛ چون مردم خودشون ميان دنبال پرداخت. شايد کمتر کسي به اين موضوع فکر ميکنه که فاصلة بين دريافت و پرداخت خيليه؛ فاصلهاي بهاندازة خرابي و آبادي يه مملکت!»
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.