دزد وقت

دزد وقت

دیروز توی کوچه پس کوچه‌های شهر قدم می‌زدیم و رسیدیم به دکان بسیار قدیمی پیرمردی که بیشتر از نود سال از خدا عمر گرفته بود.
همه چیز توی آن دکان زیر خاک بود و معلوم بود که سال‌هاست نه کالایی فروخته و نه خریده است.
این‌جا انبار خاطرات یک شهر است.
با هر کلامِ ما؛ کوزه‌ای از خاطرات نابش را توی گوشمان خالی می‌کرد و ما سیراب و سیراب‌تر می‌شدیم.
وقتی بر خاستیم که برویم حالمان خوب‌تر و ذهنمان بازتر و کوله‌بار تجربه‌مان پربارتر شده بود.
برگ خشکی را که شاید باد روی پیشخوان انداخته بود برداشتم و گفتم: پدرجان من این برگ را خریدارم و مبلغی را توی کفه ترازوی صدساله‌اش گذاشتم.
پیرمرد نگاهی به من انداخت و پس از چند لحظه سکوت گفت: خدا برکت بده...
و لبخندی سبز از توی کاسه چشمانش پشت سرمان پاشید.

شاید این خرید، تنها دشت این‌روزهای او بود.

شاید این داستان تلنگری باشد برای همه‌مان که حواسمان باشد به اطرافمان، خیلی‌ها تنها کالای قابل فروشی که دارند حال خوب است.
آن‌ها سال‌ها توی مسیر زندگی سینه‌خیز آمده‌اند تا جرعه‌ای تجربه‌ی ناب برای ما بیاورند.
یادمان باشد که دزدِ وقت دیگران نباشیم، زمان را از کسی کِش نرویم و به بهانه‌ی آن‌که اتیکتِ قیمت روی کلام و حالش نصب نبود از پرداخت هزینه‌اش طفره نرویم.

مهدی میرعظیمی
۲۸ تیرماه ۱۴۰۲
شیراز
بافت قدیم



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.