بوی کاه‌گل قسمت پنجم

مادر تعریف کرد که: «در عالم خواب مراسم عروسی مفصلی شبیه عروسی خودم را دیدم. عروس و داماد را با تشریفات و ساز و دهل می‌آوردند خانه. هاله‌ای از دود اسفند و کندر همه‌جا را فراگرفته بود و صدای هلهله و شادی می‌آمد. چهرۀ عروس را که نگاه کردم شبیه خودم بود؛ اما جوان‌تر و زیباتر. چهرۀ داماد را نمی‌توانستم خوب ببینم. جمعیت شادی می‌کردند و آن‌ها را به خانه می‌آوردند. وسط جمعیت تو و سکینه و حسین را هم دیدم که با لباس مشکی و چشم گریان دست می‌زدید و پایکوبی می‌کردید. عروس و داماد به خانه رسیدند. اتاقشان را آذین بسته و با پارچه‌های رنگی برایشان حجلۀ زیبایی درست کرده بودند. عروسک چوبیِ تو، دست دختر دیگری بود که با سه خواهرش با لباس‌های نو و قشنگ دم در ایستاده بود. این‌جا بود که چهرۀ داماد را دیدم. خیلی شبیه حیدرآقا بود. داماد وقتی می‌خواست وارد اتاق شود، دستی به سر دخترهایش کشید و آن‌ها را نوازش کرد. تو دلت می‌خواست عروسکت را از دست دختر بگیری؛ اما نگاه غضب‌آلود داماد مانعت شد. درهمین‌حال یکی از دخترهای حیدرآقا ظرف شیرینی را به من تعارف کرد و من هم یک شیرینی برداشتم که دهانم را شیرین کنم. حسین کوچولو که اشک‌هایش را با آستین لباس مشکی و کهنه‌اش پاک می‌کرد، خودش را به زحمت به من رساند و گفت: «مادر می‌شه یه تیکه از اون شیرینی رو به من بدی؟ آخه خیلی گشنمه.»  این‌جا بود که از خواب پریدم».

من هم از خواب پریدن مادرم را یادم هست. تمام بدنش از عرق خیس شده بود. هراس عجیبی او را فراگرفته بود. بلند شد و در آینه نگاهی به خودش کرد و سیلی محکمی به صورتش زد و گفت: «می‌خوای شوهر کنی؟! این بچه‌های یتیم چه گناهی دارن؟! به فکر روزی اینا هستی یا راحتی خودت؟!»

نگاهش به حسین کوچولو افتاد که وسط اتاق بغلی از سرما کز کرده و آن‌چنان با معصومیت و آرامش خوابیده بود که ناخودآگاه مادر را هم آرام کرد.

آرام با خودش حرف می‌زد: « نباید جا بزنم و خسته بشم. کسی که تا حالا روزی این‌ها را داده از این به بعد هم می‌ده».

سرم روی بالش بود و توی تاریکی مادر را نگاه می‌کردم. حس کردم انگار نوری در قلبش روشن شد. حسین را در آغوشش گرفت و با آرامش خوابید؛ آرامشی که روزهای خوبی را به من نوید می‌داد.

صبح زود مادر بیدار شد و به رفت‌و‌روب خانه مشغول شد. انگار عزمش را جزم کرده بود که زندگی‌اش را از نو بسازد. انگار احساس می‌کرد بابا بیشتر از پیش همراه ماست و اگر قبلاً فقط ظهر و شب می‌توانست مرحوم را ببیند و از او راهنمایی بگیرد، از این به بعد همیشه او را در کنار خودش حس و با او درددل خواهد کرد.

سکینه درحالی‌که چشم‌هایش را با پشت دست می‌مالید به حیاط آمد و به مادر که داشت برگ‌های زرد را از حیاط جمع می‌کرد، گفت: «مادر، صبحونه چی داریم؟ دلم از گرسنگی درد گرفته».

مادر آرام با خودش حرف می‌زد: «در این مدت از بچه‌ها غافل شدم و آن‌ها دیروز هم مثل روزهای قبل ناهار درست و حسابی نخورده‌اند و دیشب هم که از خستگی شام را فراموش کردند»، رو به سکینه که مظلومانه وسط چارچوب در ایستاده بود کرد و با صدایی کمی بلندتر گفت: «قربونت برم دخترم، امروز بهترین صبحونه رو برات درست می کنم. حالا تا من صبحونه رو آماده می‌کنم بدو برو برادرت رو هم بیدار کن».

سکینه به اتاق رفت تا حسین را برای خوردن صبحانه صدا کند. مادر هم که نه در سفره‌اش نانی بود و نه در مطبخش خوراکی، زن همسایه را صدا کرد و چند تا نان و تخم‌مرغ و مقداری پنیر و ماست از او گرفت و از داربست کنار حیاط هم که هنوز چندتا خوشۀ انگور از آن آویزان بود، خوشۀ بزرگی را چید و خیلی سریع سفرۀ صبحانۀ مفصلی پهن کرد. درست مثل جمعه‌هایی که بابا برای خوردن صبحانه خانه بود و صبحانه را لقمه‌لقمه دهن بچه‌ها می‌گذاشت.

 

ادامه دارد...

 

مهدی میرعظیمی

شیراز



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.