زبان نسل نو!
سه شنبه 30 بهمن 1403
بازدید: 0
معاون پایۀ ششم توی دفترش نشسته بود. هوای خنک با بوی شاخ و برگ و خاک نم خورده از پنجرۀ نیمهباز به صورتم میخورد. صدای باران هم با روح و روانم مشغول بود.
آخرین سطر طرح اردوی داستان را که نوشتم صدای درِ دفتر بلند شد. پسرکی دوازده ساله با لباس فرم مدرسه و بارانی نارنجی را توی قابِ در دیدم. کفشهایش خیس بود و موهایش کمی بههم ریخته.
رو به معاون گفت: «سلام. ببخشید، امروز خواب موندم و مجبور شدم با اسنپ بیام. مامانم نتونست زنگ بزنه، لطفاً یه نامه بدید تا برم سر کلاس!»
تمام این حرفها را زد بدون اینکه صدایش بلرزد. نگاهش را هم از چشمهای معاون ندزدید.
معاون جواب سلامش را داد و یادداشتی برای آموزگار نوشت. سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: «بیا عزیزم، این نامه رو به معلمت بده».
دانشآموز کیفش را همان دم در روی زمین گذاشت و بدون ترس آمد و نامه را گرفت.
قبل از اینکه کیفش را بردارد، صدای معاون را شنیدم: «پسرم؛ چه برنامهای داری که از این به بعد خواب نمونی و تاخیر نداشته باشی؟»
در دلم به این برخورد محترمانه معاون آفرین گفتم و برای لحظهای ترس و واهمه نسل خودمان از مدرسه و مدیر و معاون را به یاد آوردم.
پسرک درنگی کرد و با تعجب برگشت و به معاون نگاه کرد. ابروهایش را بالا داد تا چشمانش بازتر به نظر برسد. چند خط روی پیشانیاش ایجاد شد.
با صدایی نه چندان بلند اما بدون لکنت گفت: «همون برنامهای که از اول سال تا حالا داشتم!»
کیفش را برداشت و با گامهای آهسته به سمت کلاس رفت.
آقای معاون رو به من کرد، سرش را به نشانۀ رضایت تکان داد و با لبخند گفت: «کیف کردم! یعنی مگه من تا حالا دیر اومده بودم که این سوال رو از من میکنی؟ مگه من بینظمم؟»
گفتم: «البته به نظرم باید با ادبتر حرف میزد».
پاسخ داد: «من مسئول تربیت او هستم. قبل از اینکه چیزی بگم، باید حرفم رو میسنجیدم. اینا بچههای نسل نو هستن، این ما هستیم که باید روش گفتوگو باهاشون رو یاد بگیریم.!»
ساعتی بعد برای سخنرانی به دبیرستان دخترانهای رفتم، کمی دیر رسیدم. وارد سالن که شدم یکی از دختران گفت: «دیر اومدید. معطل شدیم. قهریم!»
صدای پسربچۀ دبستانی توی گوشم پیچید. میکروفن را روشن کردم، پیش از سلام، عذرخواهی کردم. عذرخواهی کردنِ من انگار آبی بود روی آتش دانشآموزان.
هنگام خداحافظی، دو سه تا از دخترها جلو آمدند. یکی از آنها از جیب کاپشنش یک قورباغۀ کاغذی درآورد، مقابلم گذاشت و گفت: «اینو را برای شما ساختم. آشتی!»
خندیدند و دویدند و رفتند.
مهدی میرعظیمی
۲۹ بهمن ۱۴۰۳
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.