بوی کاهگل قسمت ششم
یکشنبه 5 اسفند 1403
بازدید: 1
دو ساعتی از صبح گذشته بود و من توی حیاط مشغول شستن ظرف بودم. بیبی صغری، همسر آسیدرضا، بههمراه چندتا از زنهای محل از دالان خانه وارد حیاط خانه شدند و عذرا، دختر بزرگ سیدرضا، در اتاق ما را زد و با صدای بلند گفت: «فاطمه خانم؛ کربلایی فاطمه، مهمون نمیخواین؟»
صدای مادرم از درون اتاق بلند شد که گفت: «بیا تو عذرا خانم، قدمتون روی چشم.»
صدای مادرم را که با انرژی و سرحال حرف میزد، شنیدم. دویدم و در را باز کردم. مادر هم به رسم احترام به پیشواز مهمانها آمد.
سلام و علیک و روبوسی که تمام شد، زنها در اتاق اولی نشستند. طبق رسومات، بیبی صغری لباس سفیدی را از زیر چادرش درآورد و به مادر داد و با ذکر صلوات از او خواست که لباس عزا را از تنش بیرون بیاورد و بعد از آن عذرا هم لباس سکینه را عوض کرد و لباس زرد گلیگلی هم به من داد تا لباس مشکیام را در بیاورم. زنها صلوات میفرستادند و دعا میکردند که غم و اندوه از این خانه بیرون برود. بوی اسفند همهجا را پر کرده بود، انگار با عوضکردن لباس مشکی حالوهوای ما و مادرمان هم عوض شده بود و کمکم میشد بوی روزهای خوب را استشمام کرد.
بعد از رفتن زنهای همسایه، مادر به فکر پختن نان افتاد. هنوز مقداری آرد گندم برایمان باقی مانده بود؛ اما با هیزمی که داشتیم فقط توانست چند تا نان بپزد، همین هم برای امروز و فردایمان کافی بود؛ ولی برای روزهای دیگر باید فکری میکرد. قبلاً پدر خدابیامرز از صحرا که برمیگشت یک بار الاغ، هیزم و خاروخاشاک میآورد و کنار حیاط یا روی پشتبام انبار میکرد و ما تا چند روز به هیزم بیشتری نیاز نداشتیم؛ اما مادر توان این کار را نداشت. به فکر افتاد از کسی کمک بگیرد و مشکل هیزم را حل کند.
با مادر از خانه بیرون آمدیم. چندتا از پسر بچهها را دیدیم که دارند در محوطۀ جلوی خانه الکودولک بازی میکنند. محمدحسن، که ده یازده سالش بود و بچه زبروزرنگی هم بود، جلو دوید و گفت: «سلام کربلایی فاطمه.»
مادر جواب سلامش را داد و گفت: «محمدحسن، خوبی؟ مادرت صبح خونۀ ما بود، خیلی زحمت کشید، دستش درد نکنه.»
محمدحسن که سر و صورتش پر از خاک شده بود، همینطور که نفسنفس میزد گفت: «خدا بیامرزه حاجرضا رو، همیشه هروقت میاومد توی کوچه یه کم باهامون بازی میکرد.»
احساس کردم مادر نقشهای در ذهنش دارد. ادامه داد: «خدا بابای تو رو هم بیامرزه، شما صبح تا شب اینجا بازی میکنین؟»
محمد حسن که حالا نفسش هم چاق شده بود، نگاهی به بچهها کرد، شانهای بالا اندخت و پاسخ داد: «کربلایی، اگه سرِ زمین کاری نداشته باشیم آره، بهتر از بیکاریه نه!؟» و با بچههای دیگر زدند زیر خنده.
مادر که خندۀ بچهها را دید کمی بلندتر، طوری که بچههای دیگر هم صدایش را بشنوند گفت: «محمدحسن، میخوام یه کاری بدم دستت که دیگه بازی یادت بره!» خندهای کرد و ادامه داد: «میتونی روزها برای من هیزم بیاری و مزدت رو هم بگیری؟»
محمدحسن که حالا قطرههای عرق روی پیشانی پر از خاکش جاری شده بود با تعارف گفت: «این چه حرفیه فاطمهخانم! آره مییارم، مزد هم نمیخوام.»
بچهها جلو آمده بودند و با کنجکاوی گوش میدادند. مادر گفت: «نه بیمزد نمیشه، مزد که بهت میدم؛ چون میخوام هر روز برام هیزم بیاری، نه فقط یه بار. هیزمها رو برای پخت نون میخوام، میدونی که کسی رو ندارم که برام هیزم بیاره!»
یکی از پسربچهها جلو آمد و گفت: «کربلایی فاطمه؛ آخه اگه هر روز هیزم بیاره خیلی میشهها! نکنه میخواید نونها رو بفروشید؟!» و باز هم با بچهها خندیدند.
این بار من و مادر هم همراهشان خندیدیم. مادر خیلی آرام به من گفت: «چه فکر خوبی! نون میپزم و میفروشم، هم خودمون میخوریم و هم درآمد کسب میکنیم».
ادامه دارد...
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.