بوی کاهگل قسمت اول
پنج شنبه 11 بهمن 1403
بازدید: 2
دیشب به آرزویم رسیدم. سالها بود که دلم میخواست صبح بیدار شوم و همراه بالا آمدن آفتاب دِرازایِ کوچه را بگیرم و بروم. دیوارهای کاهگلی بلند را نگاه کنم که آفتاب دارد رویش راه میرود. بخندم به شاخههای بیدی که از روی دیوار آویزان شدهاند و با نسیم صبح برایم دست تکان میدهند. بترسم از پلههای باریک و لیزی که میرفت و میرسید به جویی که آن پایین جریان داشت و زنها گاهی ظرفی میشستند یا رختی.
دیشب خواب دیدم که به آرزویم رسیدهام. از کنار پلهها گذشتم و سمت چپ در باز خانۀ آن پیرمرد مهاجر خراسانی را دیدم که اسم نداشت اما رسم چرا. رسمش رفاقت با گربههای محل بود و مدارا با مردم.
کمی جلوتر سلام کردم به پیرزنی که جلوی خانهاش آب پاشیده بود تا روشنی را به خانهاش بیاورد. کِیف کردم از بوی نان تازه نانوایی «میرزا مهدیخانِ نانوا» و دویدم. دویدم تا خانۀ مادر بزرگ. وقتی رسیدم؛ درِ خانه مثل همانوقتها باز بود. درِ خانه باز، کوچه آفتابی و دالان آبپاشی شده.
وای که چه لذتی بردم از خُنکایِ ورودیِ دالان، از بویِ کاهگلِ آبخورده.
این بار که رسیدم رد نشدم، ایستادم و حسابی نفس کشیدم، نفسِ عمیق. نفس کشیدم تا همه رگ و پوستم، همۀ خوابم بوی کاهگل گرفت.
وارد حیاط که شدم مادربزرگم را دیدم که گوشه ایوان نشسته بود. زیر پایش تشکچهای کوچک بود و پشت سرش پُشتی. چای تازهدم را از قوری سفیدِ بندزده ریخت تویِ استکان کمر باریک. شیر تازۀ داغ را گذاشت توی سفره کنار بشقاب پنیر و سبزی. نشستم کنارش. سرش را بلند کرد و مرا دید و باز مثل همیشه گفت: «تَصدقت شوم، کجا بودی در این سالها؟ و نتوانستم بفهمم که من نبودهام یا او.»
نگاهم که به پنیر افتاد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و شروع کردم به خالی خالی خوردن پنیری که گره پارچهای که در آن پیچیده شده بود روی صورتش خط انداخته بود. دیشب از خرفت شدن نمیترسیدم.
بیبی سرشیر را از روی شیر تازه سرد شده با یک حبه قند جمع کرد و گذاشت توی دهانم. سرشیرها را بیترس و دلهرۀ میزان چربی کشیدم روی نان خوش عطری که معلوم بود هنوز یک روز از پخته شدنش توی تنور خانه نگذشته و دندان زدم، و چای شیرین، آخ! که دلم تنگ شده بود برای یک استکان چای بیبی.
استکان چای را برداشتم و همانطور که نگاه بیبی بدرقهام میکرد از پنجرۀ بزرگ اتاق گذشتم و درِ کوچک خانه را که فقط در ایام محرم برای خارج شدن دستههای عزاداری باز میشد را باز کردم. وقتی رو برگرداندم دیدم دور تا دور خانه، قالی پهن شده و درختهای باغچۀ بزرگِ وسط حیاط را آبپاشی کردهاند تا مردم بیایند و بنشینند و زیارت عاشورا بخوانند. دیشب صدای خواندن «حاج شیخ ابراهیم» میآمد و روضۀ «حاج آقا امیر». لحظهای پدربزرگم را دیدم که به دست بر سینه جلوی ورودی خانهاش ایستاده، با کت و شلوار و جلیقه سرمهای. صدای نوحه «آقاجلیل» با صدای طبل و شیپور در حیاط پیچید و من دلم هُرّی ریخت.
سرم با خوشههای انگوری که از داربست آویزان شده بودند برخورد کرد و دانههای انگور مثل تسبیحی که بندش پاره شده باشد ریخت جلوی پاهایم. قمریها از سر سفره رنگارنگ باغچه بلند شدند و غرغر کنان رفتند لب بام. نگاهم به نگاه بچهگربهای گره خورد که پشت گلدان قایم شده بود و مثل من نگران بود.
قفس طوطی کنار حوض از درخت انار آویزان بود.
بیبی گفت: «انگار همین دیروز بود. هفتاد سال پیش، مادرم توی همین حیاط مشغول پختن ناهار بود و من و بقیه بچهها در حیاط بازی میکردیم. ناهار آبگوشتی بود که مادرم با گوشت تازه میپخت. بوی آبگوشت در مطبخ پیچیده بود و بوی نان تازهای هم که صبح پخته بود تا سر کوچه میرفت. بوی نان تازهای که در تنور گلی با کنجد، سیاهدانه، خشخاش و گلدانههای معطر پخته شده بود و هر رهگذری را از خود بیخود میکرد. اسم پدرم حاجرضا بود و خیلی آبگوشت دوست داشت، مخصوصاً آبگوشتی که مادرم پخته باشد، با آن دستپخت مثالزدنی. صدای ما توی حیاط بلند بود، سر و صدای دعوای تکراری بر سر عروسک چوبی که سالها پیش بابام از مکه برای من، دختر بزرگش، آورده بود. اسم مادرم فاطمه بود، که بعد از برگشتن از کربلا بیشتر اهل محل کربلایی فاطمه صدایش میکردند. من و پدر و مادر و خواهرم و برادرم توی دو اتاق زندگی میکردیم که مثل اتاقهای همسایههای دیگر گرداگرد یک حیاط کوچک قرار داشت. ارتباط این خانه با کوچه، مثل بیشتر خانههای شهرهای کویری، با یک دالان نسبتاً بلند و یک هشتی بود که تابستانها با یک آبپاشی بهترین محل برای دور هم نشستن اهالی خانه میشد و نسیم خنک همراه با بوی کاهگل مشام آدمها را نوازش میکرد. در یک طرف حیاط مطبخ بزرگی بود که همسایهها مشترک از آن استفاده میکردند و مطبخ کوچکتری نیز کنار اتاق فقط برای استفادۀ مادرم بود.
بابا چندین سال از مادرم بزرگتر بود و خیلی او را دوست داشت و عشقِ حاجرضا و فاطمه به هم، زبانزد اطرافیان بود. ما بچهها هم کانون خانواده را گرمتر میکردیم.»
ادامه دارد
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.