بوی کاهگل قسمت سوم
سه شنبه 16 بهمن 1403
بازدید: 0
از اتفاقات اون روز، دیگه چیز زیادی توی ذهنم نمونده. ولی فردای اون روز تلخ رو خوب به خاطر دارم.
یکی از زنهای همسایه توی مطبخ ما در حال آمادهسازی بساط قهوۀ ختم بود و یکی دیگر از آنها سفرۀ ناهار دیروز را جمع میکرد که هنوز توی اتاق پهن بود. دیزی آبگوشت هنوز کنار حیاط گذاشته شده و دو تا دستگیره هم کنارش افتاده بود. زنها زیر لب فاتحه خواندند و خدا بیامرزی نثار روح بابام کردند. گویی همه میخواستند نسبت به خانوادۀ ما دینی را ادا کنند. همه با اخلاص و صمیمیت مقدمات پذیرایی از اهالی محل را فراهم میکردند و من و خواهر و برادرم هم گیج به همه نگاه میکردیم.
یکی از زنها گفت: «خدا بیامرزدش، مرد خوبی بود!» و دیگری با سر حرفش رو تایید کرد و جواب داد: «آره، حالا بیچاره کربلایی فاطمه چهکار باید کنه با این سه تا بچۀ کوچک! خیلی سخته! تازه اون که یه مرد بود با کلی زحمت میتونست از توی اون زمین خرج سالشون رو در بیاره.»
با شنیدن حرف این زنها تازه داشتم میفهمیدم که چی شده و چه روزهای سختی رو در پیش دارم.
زن گفت: «راستی، شکر و قهوه رو از کیسهای که من آوردم بردار، فنجونهام رو هم شستم و آوردم، شوهرم میگه بچههای فاطمه صغیرن، خوبیت نداره از مالشون کسی بخوره.»
صدای چندتا زن که وارد دالان خانه شدند، گفتوگوی این دو نفر را قطع کرد. صدای شیون مادرم را شنیدم که اولین بار است بعد از بهخاک سپردن بابام وارد خانه میشد. زنها دویدند و مادرم را در بغل گرفتند تا آرامش کنند. سکینه و کلثوم هم با چشمهای پفکرده و صدای گرفته، پشت سر مادر آمدند.
هر کس وارد میشد و حال ما را میدید، چون میدانست که چقدر برای بابامون عزیز بودیم، بیاختیار اشک میریخت.
عروسک چوبی زیر پای مردم افتاده بود و گاهی زیر پای آدمها لگد میشد. امروز هیچکس حال نداشت که بر سر این عروسک دعوا کند.
مرگ بابا همۀ اهل محل حتی غریبهها را غافلگیر و غمگین کرده بود چه برسد به مادرم که شریک زندگی و تکیهگاهش را از دست داده بود.
بعد از خاکسپاری پدرم اهالی محل و خویشان و آشنایان هوای ما و مادرمان را داشتند و سعی میکردند ما را تنها نگذارند.
روزهای پایانی تابستان بود و کاهگل پشتبام به اندود نیاز داشت. مردهای همسایه این کار را انجام دادند و نگذاشتند غیبت بابا دل مادر را خالی کند. بعضی روزها زنهای همسایه با پختن غذای اضافهتر خوراک ما را تأمین میکردند و با درستکردن خمیر بیشتر نمیگذاشتند سفرۀ مادرمان بی نان بماند. همهجا در محل حرفهای مردم حرفهایی از سر دلسوزی و غمخواری برای ما بود.
یک روز توی جمع زنهای محل شنیدم: «حیف فاطمه بود با این سن کم و زیبایی که دارد به این زودی بیوه شود!» و این حرف با اینکه از سر مهربانی بود اما دلم را لرزوند.
مردم وظیفۀ خود میدانستند که با ما همدردی کنند و خودشان را در این غم شریک میدانستند؛ چون هم پدر خدمات شایانی به آنها کرده بود و همیشه در سختیها یاورشان بود و هم مادرم با مردمداری و مهربانی دل مردم محل را بهدست آورده بود؛ بههمینسبب از دل و جان و بدون هیچ منّتی هر کاری که از دستشان برمیآمد برای ما انجام میدادند و سعی میکردند کاری کنند که مادر غم مرگ شوهر را کمتر حس کند.
روزها گذشت. مراسم سوم و هفتم پدر در مسجد محل برگزار شد. مردم بهاتفاق ما هر شب جمعه به قبرستان محل میآمدند و بر مزار پدر فاتحه میخواندند. هر بار که مادر به قبرستان میرفت، انگار قلبش را از سینه در میآوردند، زخمش تازه میشد و تا شب گریه میکرد.
شبهای دیگر هم در خانۀ هر یک از همسایهها یا بعد از نماز عشا در مسجد محل دعایی میخواندند و از پدر یاد میکردند.
مراسم چهلم پدرم عصر آخرین جمعه تابستان در مسجد محل برگزار شد. من و سکینه هم مثل مادر هنوز بعد از چهل روز لباس مشکی خود را عوض نکرده و در مسجد کنار مادر نشسته بودیم.
برادر کوچکم حسین، در حیاط مسجد با بچهها بازی میکرد. اهالی محل یکییکی سراغ مادر آمدند و مجدداً تسلیت گفتند و از او، تنها صاحب مجلس عزا، خداحافظی کردند.
چند تا از زنهای همسایه، مادر را تا خانه همراهی کردند. شب هیچکدام از ما رمق نداشتیم. مادر سکینه و حسین را خواباند و از زنها تشکر کرد و بعد از خداحافظی به اتاق برگشت و درحالیکه غبار غم و خستگی رویش نشسته کنار تشکچۀ پدر نشست و به سماور خاموش زل زد.
سرم روی بالش بود اما خواب نبودم. صدای برگهای خشک را میشنیدم که در حیاط با اولین باد پاییزی دور هم میچرخند. هوا کمکم رو به سردی میرفت؛ سرمایی که بدون گرمای وجود پدر تحملش برای مادر و ما خیلی سخت بود.
ادامه دارد...
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.