نماز صبحم که تموم شد موبایلم زنگ خورد. شماره برادرم افتاد روی صفحه. جواب دادم. صدای غریبهای پرسید: «با سرنشینهای تویوتای آبی چه نسبتی داری؟». دلهره وجودم روگرفت. اسم تکتکشون رو پرسید. ناخودآگاه به سوالهاش جواب میدادم. پدرم مادرم برادر و دو خواهرم. بیمقدمه گفت: «چهارتاشون مُردند و یکیشون بیمارستانه».
دنیا دور سرم چرخید، قفسه سینهام تنگ شد. نفسم بالا نمیاومد. همهچیز رو فراموش کرده بودم. دوستهام رو آشناهام رو. نمیدونستم باید چیکار کنم. همسرم از خواب بیدار شد. اون تماس مشکوک هولش کرده بود. بیاختیار قرآن رو باز کردم، آیه آخر سوره آلعمران اومد. فکر میکردم میتونم برای همیشه این قضیه رو مخفی کنم. چیزی که خیلی آزارم میداد این بود که نمیدونستم اونی که مجروحه کدومه. فکر اینکه فقط حق داشتم یکی از عزیزانم رو برای زنده بودن انتخاب کنم خیلی طاقتفرسا بود. با پدر همسرم راه افتادیم به سمت محل تصادف. یک ساعت بعد اونجا بودیم. آسفالت جاده پنجاه متر خراشیده شده بود. در امتدادش یه تریلر از جاده رفته بود بیرون.
کمی جلوتر لاشه مچاله شده ماشینمون رو دیدم. فقط چراغهای عقبش قابل تشخیص بودند. حرارت بدنم بالا رفت. حس کردم خون توی رگهام میجوشه. رفتم کنار ماشین، طاقت نیاوردم. راه افتادیم به سمت پاسگاه. چند تا از دوستهام قبلاً رسیده بودند اونجا. نمیدونستم باید چه کار کنم. افسری اومد و تمام وسایل و پول و طلای جا مونده توی ماشین رو بی کموکاست به من تحویل داد. همه یهجوری بهم نگاه میکردند. شاید منتظر عکسالعمل من بودند. آیه قرآن مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشد. یکی از سربازها لیوان آب قند رو به من داد و گفت: «راننده تریلر توی بازداشتگاهه». از دریچه به راننده نگاه کردم. مثل گنجشک میلرزید. آب قند رو دادم به او. روز عجیبی بود. از خودم اختیاری نداشتم. خبر دادند که خواهرم توی اتاق عمل بیمارستانه. کارهایی رو انجام دادم که هیچکس فکر نمیکنه یه روز نوبتش بشه که انجام بده. گرفتن گواهی فوت و مجوز دفن عزیزترینهام. ساعت یازده صبح بالای سر تنها خواهرم بودم. بیهوش بود. با دست و پا و سر شکسته. سرم داشت میترکید. از بیمارستان زدم بیرون. همه چیز عادی بود. مردم داشتند زندگی میکردند.
انگار نه انگار که من خانوادهام رو از دست دادم. کسی براش فرقی نداشت که من از کجا اومدم و چه حالی دارم. رفتم توی یه کافیشاپ و سفارش یه فنجون قهوه دادم. سیاه و تلخ. چند دقیقه بعد فنجان قهوه روی میزم بود. داغی و تلخی رو با هم سر کشیدم.