مرامِ شیرازی
پنج شنبه 1 تیر 1402
بازدید: 382
نوروز امسال با دو نفر از میهمانان تهرانیام پیادهگردی میکردیم توی بافت قدیم شیراز. آنچه توجه آنها را بیشتر از بناها و آثار تاریخی جلب کرده بود هوا بود. بهازاء هر یکبار که از ظرافت و خلاقیت در آثار و ساختمانها تعریف میکردند ده بار میگفتند: خدای من چه هوایی! انگار بهشت است! حتی یکیدو بار یکی از عزیزان گفت که حس میکنم مُردهام و این روح من است که به شیراز آمده چون حواس پنجگانهام کشش پردازش و درک این هوا و فضا را ندارد. توی مسیر با کودک و بزرگ و پیر و جوان و زن و مرد برخورد و سلام و علیکی داشتیم. کمی جلوتر که رفتیم، کنار خیابان لطفعلیخان ایستادیم منتظر تاکسی تا پاهایمان دمی استراحت کنند و آماده بشوند برای قدم زدن در بازار وکیل. یکی از دوستان گفت: میدانی من بیشتر از بنای مسجد و بازار و خانههای زیبا و هوا و فضا دیوانهی چه چیزی در شیراز شدهام؟ گفتم: نه! گفت: مَردم! من دلباختهی مردم شیراز شدم. نگاه کن! همه لبخند به لب دارند و انگار سرشان درد میکند برای اینکه برایت کاری کنند. اگر یک سلام بگویی صد سلام جوابت میدهند و اگر چیزی بخواهی گویی از جان برایت مایه میگذارند. محترمند، احترامگذارند، شریفند... تاکسی ایستاد و حرفش قطع شد و سوار شدیم. پیرمرد راننده نگذاشت دهان باز کنیم و گوشمان را کرد پر از سلام و درود و دعا. گفت: مسافر همخانوادهی سفر است و سفر ریشهی سفیر! شما مسافران سفیرید سفیرِ خدا و من امروز شاکرم که همسفرِ سفیرِ خدا شدهام! خندیدم، رو کردم به دوستان و گفتم: در شهر ما رانندگانِ تاکسی همه فیلسوفند! راننده گفت: نه کاکو! اگه خدا قبولمون کنه ما درویشیم! نگاهی از آینه به من کرد و گفت: انگار شومو شیرازی هَسّی؟ گفتم: هابله! دوستانم مبهوت کلام نافذ و نگاه با جذبهی رانندهی تاکسی بودند. نم بارانی هم میبارید و با صدای بلبلان و بازی اشرفیها که از درختها میریختند فضا را برای نعرهای مستانه مهیا ساخته بود. به مقصد رسیدیم. از کرایه پرسیدم، دنده را چاق کرد که برود. گفتم: پدر جان کرایه! گفت: بُوُ؛ مهمونِ شومو مهمونِ منِ! صلوات بفرست! اشاره کردم که بروند کمی آنطرفتر و بالاخره با تعارف بسیار کرایه را روی داشبورد گذاشتم. خداحافظی کردیم. هنوز یک متر جابجا نشده بود که دوباره بوق زد. سرم را از پنجره تو بردم. انگار توی چشمش اشک حلقه زده باشد و گونهاش از حُجب و حیا سرخ؛ با حالتی پدرانه گفت: بُوُ جون، جلوِ رفیقات زشت نشد کرایه گرفتم؟! دلم میخواست برای معرفتش بمیرم که تا آخرین برای من سنگ تمام گذاشت، برای کسی که شاید این اولین و آخرین دیدارش با من بود
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.