کاجِ تاب

جاده از وسط روستا می‌گذشت. شیشۀ ماشین را پایین داده بودیم تا هر چه شش‌هایمان ظرفیت دارد از هوای منطقه تنگ چوگان بهره ببریم و از شکوه امپراطوری ساسانی حداقل نسیم بهاریش را تجربه کنیم.

جوانی که سمت راست جاده جلوی در خانه‌شان روی ویلچر نشسته بود برایمان دست تکان داد. سمت چپ جاده پشت دیوار باغ یک درخت کاج بلند بود. چند زن روی چمن بساط چای و قلیان پهن کرده بودند و چند مرد با هم گپ می‌زدند، جوانی دیواری را اندود می‌کرد، چند پسر بچه با توپ پلاستیکی‌شان بازی می‌کردند و دخترکی کیسۀ نان توی یک دستش بود و لقمۀ دندان زده توی دست دیگرش.

صبح بود و آفتاب از سمت چپ روی باغ‌های مرکبات و نخلستان‌ها می‌تابید. ما گرهی شده‌ بودیم روی قالی پر نقش و نگار طبیعت.

عصر هنگام که برمی‌گشتیم باز هم جاده از وسط روستا می‌گذشت و باز هم آفتاب از سمت چپ می‌تابید اما جوان این‌بار سمت چپ جاده بود و درخت کاج پشت دیوار باغ سمت راست!

دیگر از آن آدم‌های دیگر خبری نبود و گویی همه عوض شده بودند. حالا چند پیرمرد کنار دیوار نشسته بودند و آفتاب را غروب می‌کردند و چند زن تند تند راه می‌رفتند تا زودتر به جایی برسند.

جلوی در باغ کمی آن‌طرف‌تر از کاج، پیرمردی لم داده بود روی زمین و آرنج دست راستش را ستون کرده بود تا بتواند با دست چپ سیگارش را به لب‌هایش برساند و آن پُکی را تجربه کند که شیرۀ جان سیگار را می‌کشد توی ریه و خستگی را از تن به‌در می‌کند.

کلاه نمدی دوگوش نخودی به چهرۀ تکیده‌اش وقار قشقایی می‌داد و لبخند پررنگ به صورت آفتاب خورده‌اش صفای جنوبی. از جوان و پیرمرد و کاج رد شدیم اما از آفتاب نمی‌شد رد شد.

آفتاب مستقیم به چشمم می‌تابید. یک لحظه تصویر کاج را توی ذهنم پررنگ کرد. پارک کردم و پیاده شدم و برگشتم به سمت کاج. حالا از زاویه‌ای دیگر کاج را می‌دیدم. هر قدم که به کاج نزدیک‌تر می‌شدم بیشتر شگفت زده می‌شدم.

درختی که شاخۀ اصلیش سال‌ها پیش بریده شده و تنها یکی از شاخه‌های فرعی باقی مانده. گویی این شاخه کوچک قسم خورده که بماند و بایستد و تاب بیاورد تا بتواند تمام بدهی درخت را با دنیا تسویه کند.

پیرمرد که تقلای مرا برای تصویربرداری از درخت دید، خندید و گفت: «درخت است دیگر؛ نه کسی سوارش می‌کند نه کسی سلامش؛ زیر آفتاب می‌ایستد تا سایه ببخشد!»

جوان ویلچرش را به سوی من راند و گفت: «اسمش تاب است، کاجِ تاب».

و ادامه داد: «درخت هزار ساله هم اگر خشک شود، خشک شده. پرنده‌ها دفترچه خاطرات ندارند تا بنویسند چه درخت خوبی بود! تو فقط خشک مشو، تاب بیاور».

دوباره به کاج نگاه کردم. مانده بود تا تاب را بیاموزند!

 نویسنده: مهدی میرعظیمی

پی‌نوشت: در ادامه چند تصویر قدیمی از کاج تاب پیوست خواهد شد.



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.