ژیان قراضه

فقط کسی که سربازی رفته باشد می‌داند یک مرخصی کوتاه در دوره‌ی آموزشی چه‌قدر می‌چسبد. وقتی پنجاه‌شصت روز از خانه و خانواده جدا بوده باشی و حسرت یک لحظه دیدنشان به دلت مانده باشد. وقتی در سنی که واقعاً فکر می‌کنی مرد شده‌ای و از هیچ چیز نمی‌ترسی، غروب جمعه بروی و یک گوشه‌ی خلوت را در پادگان پیدا کنی و سرت را بگذاری روی دیوار و هق‌هق گریه کنی. بنشینی و به پدر و مادرت فکر کنی. کسی که سربازی رفته باشد می‌داند یک ساعت خواب در خانه چه قدر شیرین است و می‌ارزد که برای این یک ذره خواب چند ساعت سفر کنی. پادگانی که من دوره‌ی آموزشی‌ام را آن‌جا می‌گذراندم در یک جاده‌ی فرعی بود که چند کیلومتر با جاده اصلی فاصله داشت. دو ماه از از خانه دور بودم و تشنه‌ی دیدار شهر و خانواده. روی یکی از دیوارهای پادگان نقاشی بزرگی کشیدم. فرمانده از این نقاشی خوشش آمد و مرا به دفترش احضار کرد. وارد شدم. توی آینه‌ی قدی که آن‌جا نصب بود جوانی را دیدم با لباسی که به تنش زار می‌زد. کله‌ای کچل و تخم‌مرغی، صورتی آفتاب‌خورده و اصلاح‌نشده و البته شلواری با دم پاچه‌ی گِتر شده و پوتینی واکس زده و تمیز. چهره‌اش آشنا بود. اما نه خیلی. واقعاً دلم برای خودم تنگ شده بود. به خودم سلام دادم و وارد اتاق فرمانده شدم. تق! صدای برخورد دو پاشنه‌ی پوتین‌هایم به‌هم فرمانده را متوجه حضورم کرد. نگاهش خیلی پر جذبه بود. چند تا سوال کرد و روی کاغذ چیزی نوشت و به من داد. کاغذ را نگاه نکردم و از اتاق خارج شدم. از اتاق که بیرون آمدم نفسی را که در سینه حبس کرده بودم بیرون دادم و به کاغذ نگاه کردم. به فرمانده گردانمان نوشته بود که به من 24 ساعت مرخصی تشویقی بدهند. دویدم به سوی آسایش‌گاه. کیسه انفرادیم را برداشتم و از فرمانده گردان مرخصی‌ام را گرفتم. تا خانه شش‌هفت ساعت راه داشتم. یکی‌دو ساعت به غروب آفتاب مانده بود. با غرور از جلو سربازان دژبانی عبورکردم. بوی خورش بادمجان مادرپز را حس می‌کردم و نرمی بالشم را مزمزه. لب جاده ایستادم. ژیان قراضه‌ای هِلِک‌و‌هِلِک آمد و ایستاد. پیرمرد لاغری گفت: «پسرم بیا تا سر جاده برسونمت». با اشاره سر به او حالی کردم که من کجا و ژیان قراضه‌ی تو کجا. رفت. منتظر ماشین بعدی شدم. دیگر ماشینی نیامد که نیامد. کم‌کم آفتاب غروب کرد. دژبان بیرون آمد و گفت: «سرباز! غروبه و مرخصی‌ها لغو شده. برگرد توی پادگان». دنیا خراب شد روی سرم. کیسه‌ی انفرادی را روی زمین می‌کشیدم و با گام‌های سنگین می‌رفتم به طرف آسایش‌گاه. دست از پا درازتر. بچه‌ها می‌خندیدند. سرم درد گرفته بود. توی ذهنم ژیان قراضه و پیرمرد لاغر را تجسم می‌کردم که بال در آورده بودند و بالای سرم می‌پردیدند. مثل فرشته‌ها مثل پروانه‌ها.

مهدی میرعظیمی
شیراز



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.