پرتقال پوست کندن یک مهندس
شنبه 19 اسفند 1402
بازدید: 161
راه افتادیم تا از خانۀ آقاجی برویم به منزل بیبی. آقاجی مخفف آقاحاجی بود؛ لقبی که من بهعنوان نوۀ نخست به پدرِ مادرم داده بودم و بیبی هم مادرِ پدرم بود.
روزهای نخستین اسفند بود و باد نوروزی با همۀ وسعتش خودش را جا کرده بود توی باریکۀ کوچههای کاهگلی با دیوارهای بلند و میخزید روی سر و صورت و دل و دندۀ رهگذران.
هر دو دستم را مثل فرمان دوچرخه گرفتم تا نسیم یخ از سر آستینهایم وارد شود و جگرم را خنک کند و دوری توی پیراهنِ بدون زیرپوشم بزند و از کنار یقۀ پیرهنم بزند زیر لالۀ گوشهایم.
بابا گامهایش را تند بر میداشت و من هی عقب میافتادم. دویدم و سر پیچ به او رسیدم. ایستاده بود و به درِ خانهای نگاه میکرد. گفت: «ببین؛ این سکوهای جلوی در را برای استراحت و گفتوگو ساختهاند. روی این سکوها مشکلات حل میشه، ازدواج شکل میگیره، معامله میشه، دعا خونده میشه! مهندسای قدیمی هیچکاری رو بی حساب و کتاب انجام نمیدادند. اصلاً کسی که کار بی حساب کتاب انجام نده؛ مهندسه!»
همۀ واژههایی که گفت را حفظ شدم اما معنایش را تا سالها بعد نفهمیدم.
تیر چوبی برق را که جلوتر بود نشانم داد و گفت: «بشمار ببین تا اون تیر برق چند قدم مونده» و خودش گفت:«سی و چهار تا». شمردیم. با گامهای من چهل و یک قدم شد اما با گامهای خودش دقیقاً سی و چهار قدم.
گفتم: «از کجا میدونستید چند قدمه؟» خندید و پرسید: «تازه بدون اینکه به ساعت نگاه کنم میدونم الآن ساعت هشت و بیست دقیقه است!» و ساعتش را جلوی من گرفت. عقربههای ساعت رادو روی صفحۀ صدفی رنگش؛ یک دقیقه به هشت و بیست دقیقه مانده بود.
ادامه داد: «مسیر زندگی یا در سربالایی رنج است یا در سراشیبی درد. گوارایی و خوشی و لذت را خودت باید ایجاد کنی وگرنه زندگی اصلاً بلد نیست که از میهمانانش پذیرایی کند. زندگی به آدمها ذوق داده تا با اون شوق درست کنند. ذوق اون مهندس و معمار قدیمی میگه یه سکو جلوی درِ خونه درست کن تا مردم به شوقش بیان و بنشینند و لذت ببرند. ذوق به من میگه برای اینکه از رنج پیادهروی خلاص بشی حدس بزن تا تیر برق چند قدم مونده یا الآن ساعت چنده. تمرین کن و تمرین کن تا کمکم هم تخمین مسافتت درست بشه هم ساعت رو دقیق حدس بزنی!»
نفهمیدم کی به خانۀ بیبی رسیدیم. بابا با ظرافت پوست پرتقالی را کند و دور ریزهایش را دوباره توی پوست گذاشت طوری که هر کس نگاه میکرد یک پرتقال صحیح و سالم و دست نخورده را وسط بشقاب میدید.
نگاه شگفتزدۀ مرا که دید گفت: «مهندس باید پرتقال پوست کندنش هم حساب و کتاب داشته باشه!»
مهدی میرعظیمی
روز مهندس ۱۴۰۲
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.