نقاشی جاودانه پدر
سه شنبه 26 دی 1402
بازدید: 159
همان چهل سال پیش که من هشت ساله بودم هم این حمام چهل سال داشت. برای رسیدن به این حمام که گوشۀ حیاط خانۀ پدربزرگم بود کل طول حیاط را توی سرمای صبح گز کردم و آمدم و خودم را رساندم به سربینۀ یخ!
تازه سربینه یکی دو درجه هم سردتر و نمناکتر از حیاط بود چون اینجا از همان آفتاب کمرنگ دیماه ابرقو هم خبری نبود که دست نوازشی هر چند بیاحساس به سر و رویم بکشد.
کویر است دیگر؛ آفتابش یا پوستت را میسوزاند یا دلت را.
ترس از تاریکی و مارمولک و وهم سوسک و خزوک، پیشِ خوفی که از مدیر دبستانم و آن ترکۀ انار خیس خوردهاش داشتم هیچ بود. شیر را باز کردم. آب جوش چنان بخاری بر پا کرد که این زمهریر به یکباره به بهشت تبدیل شد.
پوست پشت دستانم که از سرما و خشکی شده بود مثل پوست خربزه را گرفتم زیر آب داغ پر فشار. کمی که نرم شد آرام کشیدمش روی زبری دیوار صورتی حمام. مزهاش مثل مزۀ کیسه کشیدن با سفیداب بود و انگار کمی هم مهربانتر و دلنشینتر.
توی تاقچۀ حمام دو تا کیسۀ راه راه خاکستری سفید بود و دو تا سنگ پاماله و هفتهشتده تا سفیداب در اندازههای مختلف و دوسه تا قالب صابون که اندازۀ یک جعبۀ دستمال کاغذی دویست برگ بودند و یک کاسه رنگ و رو رفتۀ ادبارکه هنوز باید جور فرچۀ مریض و کچلی را که چیزی هم به پایان عمرش نمانده بود میکشید و یک قوطی شامپوی تخم مرغی که انگار کلا توی همین حمام متولد شده بود.
بالاخره میان بخار و آب و خزوک خودم را گربهشور کردم. در فلزی را باز کردم و دوباره آمدم توی سرمای سربینه و حولۀ یخ را پیچیدم دور تن و کلهام.
انگشتم را گذاشتم روی دکمه مربعی کوچک زنگی که نه صدا داشت و نه کسی را برای کمک فرا میخواند اما به آدم قوت قلب میداد.
خودم را توی آینۀ قدی که بهدیوار نصب بود نگاه کردم.
دیگر آن کودک هشت ساله نبودم. شده بودم مردی گُنده و دهها سال دور از دوران کودکی. خانه هم آن خانه نبود و شده بود خرابهای بیصدا و بیسکنا. حمام هم دیگر حمام نبود که فقط دوشی از آن مانده بود بیقطرهای آب و تاقچهای خالیِ خالی.
فقط انگار نقاشی پدرم هنوز زنده بود و حرف میزد. نقاشی که پنجاه سال پیش با ماژیک روی کاغذ کشیده بود و بعد از تراشیدن جیوههای پشت آینه آنرا با ظرافت چسبانده بود پشت شیشۀ آینه تا هر کس از حمام میآمد به سربینه، آنرا بالای سر خود ببیند و کیف کند.
دریاچهای آبی که رویش دو سه قایق روان است و توی هر قایق یک جفت عاشق. درختان سرسبز و زیبا و چند پرنده که در آسمانش در پروازند.
هیچ چیز مثل قبل نبود چز همان نقاشی جاودانۀ پدر.
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.