دختر خاله همدمی

دُشتم بند کفش فوتبالیم می‌بستم که مامانُم لقمۀ نون و پنیر و سبزی رو اُورد و بالُی سَرُم وُیساد. سَرپا که شُدم؛ خون تو جمجمه‌ام جمع شده بود و همه چیُ کم‌رنگ می‌دیدم.
لقمه رو تو کیف کولیم جا داد و گُف: «به بابات بوگو؛ عصر یِکم زودتر بیاد چون امشب عروسی پسر آق‌رسول دعوتیم. بوگو؛ خاله همدمی و مریمَم همرُی ما می‌آن.»
اُوردن اسم مریم کافی بود که خون دوباره تو رَگام جاری بشه و همه چیُ دوباره پُر رنگ و زیبا بیبینم.
از رو اِیوون پُیین پریدم و همۀ طول حیاطُ دُویدم. دَس اِنداختم زیر داربسُّ یِی مُشت غورۀ تازه تِنجه زده رو با برگُی نو چیدم و گذُشتم تو دهنُم و جویدم.
دَم در که رسیدم، بابام تو فولکس قورباغه‌ای سبزُمون نشسِته بود و نگاشِ دوخته بود به اُینه و گوشِش سپرده بود به اخبار ساعت هفت.
بُ شونۀ جیبی دُشت سیبیلاشِ شونه می‌کِرد!
سلام کِردم، با ابرووُی تو هَم و چیشُی تَنگ کِرده نگام کِرد. درِ باز کِردَمُ نشسَّم. شونه رِ گُذُشت تو جیب کُتُ و گرۀ کراواتِشِ محکم کِرد و بسمِللوی گفت و استارت زد.
می‌دُنُسَّم که الآن مِثِ بیشتر روزا می‌گه ما باید قبل از دینگ دینگِ ساعت هفت از کوچه بیرون باشیم تا هم تو به مدرسَت برسی هم من به کارُم.
تا نفسشِ چاق کرد که حرف بزنه؛ من آب دهنُم غورت دادم و گفتم: «مامان گفته امشب عروسی دعوتیم، عصر زودتر بییُید. قسمت مربوط به خاله‌همدمی و مریمِ نگفتم. چون بابام صد بار گفته بود دختر و پسر نوجَوون مثِ آتیش و پنبه هستن و اصلاً اجازه نَمی‌داد ما همدیگرُ بیبینیم و با هم حرف بزنیم، چه برسه به ئی‌که بِخُیم سوار ماشینشونم بُکنیم و دو ساعت با هم از فِلکِی هَنگ بیریم قصرُدَشت بَرُی عروسی!
اَبرواش باز شد، نوار کاستِ هُل داد تو پخش ماشین. یادُم نیست که کِی به مدرسه رسیدم و او روز چه درسی دُشتیم، فقط خوب یادُم هَس که از صبح تا ظهر مهستی تو گوشُم زمزمه می‌کِرد که : من دوسِت دارم، عاشقتم، ایجوری آزارُم نده. جواب رد به این قلب گرفتارُم نَده.
قرار بود ظُر با بچا بیریم زمین خاکی و فوتبال تیغی بزنیم. ولی فحش و متلک بچا رِ به جون خریدم و دُویدم به طرف خونه. می‌دُنُسَّم که اَی نَجُنبَم نوبت حموم به من نَمی‌رسّه.
ناهار نخورده رفتم حموم. مامانُم داد زد : « بَچه؛ آبگرمکن خاموشه!» ولی برای من آب جوشِ جوش بود!
برُی اولین بار جرأت کِردمُ تیغ سوسماری بابامِ وَردُشتم و چار تُ نخ مویی که تازه تو صورتُم سبز شده بودُ تِراشیدم.
پیرَن و شلوار عیدُمُ وردُشتم و دُویدم تو خیابون نادر که بِدَم عَمَّم برام اتو کنه.
تصویر مبهمی از مریم تو ذهنُم بود آخرین بار سه چار سال پیش دیده بودمش. مریم دختر همسایه دیوار به دیوار ما بود که ما به مامانش می‌گفتیم خاله، خاله همدمی. مامانش از بچه‌گی با مامانُم دوس بود. به قول خودشون همدم هم بودن. باباش درجه‌دار ژاندارمری بود و من و همۀ بَچُی محل مثلِ بابای خودُم از اووَم حساب می‌بردیم.
از خونه عمَّم که برگشتم؛ نِشسَّم لب حوض و کفش فوتبالیمِ بُ تاید شُسَّم. رفتم پشت بوم و بند کفشمِ گرفتمُ دور سَرُم چرخُندم که خشک بشه. بُ صِدُی بابام از تو حیاط به خودُم اومدم که داد می‌زد : « بی پُیین؛ داری چه‌کار می‌کنی؟ مث کفتربازا رفتی پشت بوم دستمال پِر می‌دی؟!»
هنو آفتاب کف حیاط پَن بود که من لباس پوشیده و آماده نشسته بودم تو ماشین. پخشُ روشن کِردم و با شنیدن صِدُی خواننده خوابُم برد: «می‌خوام باهات حرف بزنم، از دَسِّ من فرار نکن، بیشتر از این دل منُ عاشق و بی‌قرار نکن. از دَسِّ من فرار نکن، از دسِّ من فرار نکن»
وقتی خواهرُم درِ ماشینِ واز کِرد رنگ آفتاب پریده بود. گفت: « تو وُ داداش بیشینید جلو کنار بابُ، من و مامان و خاله همدمی و مریم هم می‌شینیم عقب.»
قلبُم تاپ تاپ می‌زد. شاید خواهرُمَم صِدُی قلبُمِ می‌شنید. بابام ماشینُ اُوُرد تو کوچه، خودش با کت و شلوار پلو خوری نشِس پشت فرمون و برادر کوچیک‌ترَم کنارش و منم ئی طرف کنار دریچه. مامانم که رفته بود دنبال خاله همدمی و مریم اومد. مامانم نشِس پشت سر من، خواهرُم و خاله همدمی وسط، مریمَم چَپید کنار دریچۀ عقب پُش سر راننده. هر چی تلاش می‌کِردم که تو اُینه زیر چیشی بیبینمش نَمی‌شد.
بابام مثل همیشه بسمِللا گفت و راه افتاد. از فِلکه هَنگ تا قصرُدشت خیلی راه بود، مسیری که او سالا خاکی‌ام بود و به نظر من طولانی‌تر هم می‎مَد.
آفتاب پشت کوه دِراک غروب کِرد. مامان و خاله همدمی تند تند حرف می‌زدن و بابامم گوشش سپرده بود به صِدُی مهستی.
برادرُم غرق شده بود تو بازی نور چراغ ماشین بُ غبار جاده و خواهرُمَم هر از گاهی می‌پرید تو حرفُی مامانُم. انگار فقط من و مریم بودیم که به هم فکر می‌کِردیم.
تو فکرُم با او حرف می‌زدم، نگاش می‌کِردم، دِلُم می‌خواس وقتی رسیدیم به باغ عروسی پیاده شَم و بُدووَم او طرف ماشینُ دَرِ براش واز کُنَم و اووَم بخنده و بِگه دسِّت درد نکنه.
چند تُ سگ واق واق کُنون گذُشتن دنبال ماشین. از تو اُینه می‌دیدمشون که تو خاکا دنبال ماشین می‌دُوَن. تو خیالُم دیدم که ماشین خراب شده و سگا دور مریم جمع شدن و منم کمربندُمِ دراُوردم و سگا رِ می‌زنمُ مریمِ نجات می‌دم. اووَم بُ خنده به طرفُم می‌آد و دَسُّم می‌گیره.
ماشین رفت رو یه دست‌انداز و مَنِ از خیالُم پَرت کِرد بیرون. کمر و دَسُّ پام خواب رفته بود، دسُّمِ از کنار شونۀ برادرُم آزاد کِردم و از پُش سر او و بابام دراز کِردم رو صندلی راننده.
تموم بدنم داغ شد!
دَسُّم خورد به انگشتُی ظریفی که رو صندلی گذُشته شده بود. خواسَّم دسُّم بکشم ولی به خودُم گفتم ئی بهترین فرصتِ که بودونم اووَم به من فِک می‌کنه یُ نه. چِرُ من دسُّم بِکِشَم؟ من که خاطرشِ می‌خوام، من دسُّمُ نَمی‌کشم، اگه او منِ نخواد دسشِ می‌کشه، اگَرَم دسشِ نکشید؛ یعنی اووَم منِ می‌خواد.
دسِّشِ نکشید! خون تو جمجمه‌ام جمع شد. همه چیِ دوباره کم‌رنگ می‌دیدم. صِدُی مهستی برام شده بود لالایی:
«کمی با من مدارا کن، کمی با من مدارا کن، صبوری کن، تحمل کن، منِ گُم رو تو پیدا کن.»
صداش که اوج می‌گرفت من دییونه‌تر می‌شدم:
« نه از برگم نه از جنگل نه از باران نه از شبنم، نه آن تعمیدی رودم نه آن مریم‌ترین مریم »
رسیدیم به باغُ زَنا رفتن به قسمت زنونه و من به هَمرُی بابام به قسمت مردونه. نه شیرینی خوردم نه میوه و نه شام. دَنُم خشک بود با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. همه دلخوشیم ئی بود که عروسی زودتر تموم شِه و تو مسیر برگشتن بازم دسشِ بیگیرم.
دلُم می‌خواس براش نامه بینویسم ولی نتُنُسَّم مداد و کاغذ پیدُ کنم. با چاقو رو یه سیب یه قلبی کَندَم که یه تیری از وسطش رَد شده بود. سیبُ نگه دُشتم که تو رُی برگشتن بِدَم به مریم.
آخِر شب دیدم که مریم و خاله همدمی همراه مامانُم نیسَّن. مامانُم گفت: «برگشتن دیگه اذیت نَمی‌شین؛ بابُی مریم اومد دنبالشون و زودتر رفتن!»
دنیا رو کوفتن تو سَرُم. همۀ مسیر برگشتن سیبُ تو دسُّی عرق کِرده‌ام می‌چرخوندم و سرُم گذُشته بودم لبِ دریچۀ ماشینُ ریز ریز اشک می‌ریختم.
چند روز بعد؛ امتحانُی آخِرِ سال بود و می‌دُنُسّم که دیدنِ مریم دیگه مَحاله. چند بار به مامانم گفتم ظرفی چیزی که مال خاله همدمی اینا باشه اینجُ نیست که براشون ببرم؟
هر بار مامانم با تعجب یه نِگُی‌ام می‌کرد و می‌گفت: نه.
بعد از امتحانا خبردار شدم که مریمِ فرستادن آمریکا پیش برادرش و ممکنه تا آخر تابستونم بر نگرده. شبُی تابسّون می‌رفتم رو بوم با ستاره‌ها حرف می‌زدم از ستاره‌ها می‌خواسّم که پیغامُمِ برُی مریم بِبَرن.
می‌دُنُسّم که مرد نباد گریه کنه ولی هر شب کارُم شده بود گریه و گریه و گریه.
سفر چند ماهۀ مریم به آمریکا طول کشید و خورد به انقلاب و اووَم دیگه برنگشت ایران. مام از او کوچُو رفتیم و بابامم چند سال بعد از بازنشستگی فوت کِرد.
دیدارُی هر روزۀ مامانُم با خاله همدمی شد صحبتُی تلفنی هفته به هفته و ماه به ماه. تا سی و پنج سالگی به ازدواج فکرَم نکِردم. تَه دلُم با مریم بود و فکر می‌کِردم که او بالاخره بر می‌گرده، ولی نیومد.
بالاخره ازدواج کردم و اسم دختر اولُمَم گذُشتم مریم. برُی عروسی دخترم یه کارت دعوتی‌ام برای خاله همدمی بردم. که حالُ تَنُ تو یه آپارتمان تو خیابون معالی‌آباد زندگی می‌کرد. هر چی در زدم جواب نداد.
شماره موبایلِشِ از مادرُم گرفتم و زنگ زدم. یه آقُی جواب داد و گفت ایشون تو بیمارستان کوثر بستری شُدَن. خودمُ رسوندم بیمارستان. تازه قلبشِ عمل کِرده بودن، به سختی حرف می‌زد. احوال‌پرسی کردم، خیلی خوشال شد.
همیطُو که نفس نفس می‌زد گفت: « خاله جون؛ خیلی خوب شد اومدی. فردُ ظهر مریم از آمریکا می‌آد. کسی نیست بره از فرودگاه بیارتش، می‌تونی زحمت اُوردنشِ بکشی؟»
چِل سال جَوون شدم. شدم همون نوجوان شونزِه هیودَه ساله. خون جمع شد تو جمجمه‌ام و همه چی کم‌رنگ می‌دیدم.
نفهمیدم چیطو ساعت و شمارۀ پروازِ گرفتم. اصلاً کارت عروسی دخترُم یادُم رَف. وقت اصلاح گرفتم و موامِ کوتاه کِردم. فردُی او روز کت و شلواری که برُی عروسی دخترُم آماده کِرده بودمِ پوشیدم و رفتم بیمارستان که به خاله همدمی بگم که می‌خوام برم فرودگاه.
خاله همدمی وقتی منِ دید متوجه دستپاچگیم شد. گفت: خاله چته؟ چرُ رنگ به رنگ می‌شی؟ منم هیچ توضیحی نداشتم که بدم.
موبایل خاله همدمی زنگ خورد. اشاره کِرد که جواب بده. گوشی رِ وَردُشتم، خانمی گفت: بیگید ما می‌ریم دنبال مریم خانم می‌یاریمش بیمارستان.
خبرِ به خاله دادم، پیشونیم عرق کِرد. انگشتامِ باز و بسته می‌کردم که خون جریان پیدُ کنه. هر از چند دَقّه‌ای بی‌اختیار زنگ می‌زدم به او شمارُو و می‌پرسیدم که کجُیین؟ بیمارستانِ بلدین؟
خاله همدمی گفت: « خاله چِرُ اِقَد هُولی؟ چرا ایجوری شدی؟» گفتم : « هیچی خاله ؛ دلُم آشوب شده. نَمی‌دونم چرُ...»
خاله همدمی دسُّمِ گرفت و فشار داد و گفت: « خاله بیمیرم برات! فهمیدم چته. هیچ‌وقت نشد برات بگم. او شبو که با هم رفتیم عروسی پسر آق‌رسول؛ من بودم که دسِّتِ گرفتما»
حس کردم قلبُم از تپش وُیساد. فشارُم افتاد. تمام لحظات و روزا و سالُی که با ئی فکر اشتباه گُذَرُنده بودم از جلو چشُم رد شد. عُمرُم تلف شده بود. عروسی خودُمِ درک نکِرده بودم، تولد و بزرگ شدن دخترُمِ نفهمیده بودم. یه عمر تو توهم دس و پُ زده بودم.
چِشُم سیاهی و رفت و هیچی نفهمیدم. وقتی چشامِ باز کِردم یه پرستاری جلوم وُیساده بود و یه خانم قد بلندی هم با مووُی طِلُی که از زیر روسری صورتیش بیرون ریخته بود با خاله همدمی حرف می‌زد.
نگاشِ به طرف من برگردُند. دسِّشِ به طرفُم دراز کرد و گفت: من مریمم!

لبخند مصنوعی هم نتُنُست چروکُی صورتشِ بوپوشونه و سردی نگاشِ از من مخفی کنه.
خاله همدمی گفت: مریم مامان؛ ئی همو آق رضا پسرِ خاله جونِ‌ها. همسایمون که خونَشون کنارِ خونۀ فِلکه هَنگُمون بود.
مریم گفت: کدوم خاله جون؟
همی سؤال مریم کافی بود که دیگه حرف نزنم و با زور بلندشَم و برم دنبال پخش کارت‌های عروسی دخترُم.  



مهدی میرعظیمی
شیراز
1397

بر اساس روایتی واقعی از دوست بزرگوار استاد رضا فخرایی



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.