خُلُکِ شهری
شنبه 14 بهمن 1402
بازدید: 127
مرد کت و شلوار رنگ و رو رفتهی کهنهاش را پوشید و کفش له شدهی خاکیاش را پا کرد. شانهی چوبی را از جیب کت در آورد و ایستاد روبهروی آینهی شکستهی قدیمی که توی قابِ زهوار در رفته زار میزد. شانه را زد توی لیوان آب و کشید به موهایش. نه زنی نه فرزندی نه خانوادهای. خودش بود و خودش. اصلاً کسی توی شهر حوصلهاش را نداشت. فقط بعد از فصل برداشت گندم که میشد وکیل پدر مرحومش میآمد و سهم پولش را از محصول میداد. پولها را میبرد میگذاشت توی صندوقچهای که فقط خودش میدانست کجا پنهانش کرده. پول را که میگرفت کارش میشد خرید خرتوپرت و چیزهایی که دهاتیها سفارش داده بودند. به قول خودش تجارت میکرد. در و همسایهها میگفتند خُل است. یعنی همه میگفتند. البته بیراه هم نمیگفتند. کار و بارش مثل خُلها بود. هر بار دهیازده تومان لوازم میخرید و میریخت توی خورجین و میگذاشت ترک دوچرخهاش. راه میافتاد توی دهات. هر بار نوبت یکی از روستاهای اطراف بود. دهاتیها از دور میشناختنش. بچههای سِرتقِ دهات همین که از دور گرد و خاک دوچرخهاش را میدیدند، میدویدند توی دهات و به لهجهی محلیشان جار میزدند: «خُلُکِ شهری اومد» و همه را خبر میکردند. قبل از اینکه برسد به ده، همهی اهل روستا جمع شده بودند و هر چه تخممرغ ترکخورده و مرغ مریض و شیر و میوهی وامانده و گردو و بادام پوک که داشتند آورده بودند برای او. موهایش را با حوصله آب و شانه کرد. شانه را دوباره گذاشت توی جیب کت و راه افتاد. از رکاب زدن خسته نمیشد. ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که به ده رسید. زنی جلو دوید و گفت: «فانوس من رو آوردی؟». مرد فانوسی را که یک تومان خریده بود از خورجین درآورد. زن چند تا تخم مرغ از خواهرش گرفت و به او داد. خواهرش یواش گفت: «این تخم مرغها ده شاهی هم نمیارزه». زن با آرنج به بازوی خواهرش زد و گفت: «این آدم خُله. هیچی نمیفهمه». یکی از اهالی برایش پنیر آورده بود و یکی کشمش. تا ظهر همهی اهالی آمدند و خرت و پرتهای خود را گرفتند. چراغ، قند، چای، اِمشی، صابون و مِرکورکُروم. آدمهای با انصاف هم بودند اما ظهر که بر میگشت همهی چیزهایی که توی خورجینش بود کمتر از دوسه تومان میارزید. غروب بود که به خانه رسید. چیزهای به درد بخوری که توی خورجین بود را تمیز کرد و برد و داد به دکان سر کوچه و گفت: «اینها رو بده به کسی که به دردش بخوره». داستان «خُلُکِ شهری» سالها ادامه داشت. او مُرد و کسی برایش مراسم ختمی هم نگرفت. اما نور فانوس و شیرینی قند و آثار بهداشتی مرکورکروم و صابون توی دهات ماندگار شد.
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.