خربزه
چهار شنبه 27 دی 1402
بازدید: 166
دویدم توی خانهی مادر بزرگ. از دالان کاهگلی رد شدم و رسیدم به حیاط. سرم با خوشههای انگوری که از داربست آویزان شده بودند برخورد کرد و دانههای انگور مثل تسبیحی که بندش پاره شده باشد ریخت جلوی پاهایم. دانهها میدویدند و من میدویدم. چندتایشان زیر پایم له شدند و بقیه فرار کردند. قمریها از سر سفرهی رنگارنگ باغچه بلند شدند و غرغر کنان رفتند لب بام. نفسنفس زنان رسیدم گوشهی حیاط. زیر بغلم خربزه، پشتسرم پسرعموی عصبانی که میخواست خربزه را صاحب شود، روبهرویم پدربزرگ که گوشه ایوان خوابِ بعد از ناهارش را میدید. نگاهم به نگاه بچهگربهای گره خورد که پشت گلدان قایم شده بود و مثل من نگران بود. هر دو دلمان میخواست خلاص شویم. من از دست پسرعموی شکمو و بچهگربه از دست همهی آدمها. پا عوض کردم و دل زدم به دریا و دویدم وسط باغچه. شاخههای انار را کنار میزدم و آنها مثل گُرز بر سر پسر عموی بیچاره فرود میآمدند. با پای گِلی از باغچه بیرون پریدم. آمدم روی ایوان. قفس طوطی افتاد توی حوض. طوطی فقط بلد بود بگوید: «راست میگه، راست میگه». ایستاده بودم وسطِ جانماز مادربزرگ. پسرعمو از راه پلهی باریک دَر رفت. من مانده بودم، انگورهای له شده، شاخه انارهای پرپر شده، گل و سبزی لگد شده، قمریهای شاکی، بچهگربهی نِقنِقو و طوطی بینوایی که توی قفسش وسط حوض آب دست و پا می زد و میگفت: «راست میگه، راست میگه». پدر بزرگ بیدار شده بود و با ابروی گره کرده و چشمهای با جذبه به من نهیب میداد. از ترس داشتم میمُردم. معلوم بود هنوز گیجِ خواب است وگرنه اوضاع خیلی بدتر بود. نماز مادربزرگ تمام شد. همان لبخند همیشگی روی صورت مادر بزرگ نقش بست. اشاره کرد که از راه پله فرار کنم به طرف پشت بام. بالا که رسیدم پسرعمو نشسته بود. ترجیح دادم خربزه را با او شریک شوم تا اینکه برگردم پایین و با بابابزرگ روبهرو شوم. پوست و تخمهی خربزه را لابهلای خشتهای بام قایم کردیم.آخر شب رختخواب ها را انداخته بودند روی ایوان. خنکای نسیم آخر شهریور خاطرات روز را از ذهنم پاک کرده بود. مادربزرگ برایمان قصه میگفت. توی قصهی مادربزرگ چند تا بچه بودند با اذیتهای بچهگانه. بعد از قصه، مامانبزرگ گفت: «این بازی شما و دنبال هم دویدن همیشه ادامه داره. فقط وقتی بزرگ بشید خربزهها هم بزرگتر میشند. من امروز بعد از رفتن شما حیاط رو تمیز کردم، جا نماز رو شُستم و خِرت و پِرتها رو جمعوجور کردم. چُرتِ پدربزرگ پاره شد ولی خیلی زود فراموش کرد. همهچی برگشت سرجاش». طوطی توی قفس که انگار آبتنی امروز خیلی بهش چسبیده بود گفت: «راست میگه، راست میگه». مادربزرگ جانماز شسته شده را از روی بند برداشت. گوشهی چارقدش را باز کرد. تکههای مُهرِ خرد شده را پیچید توی دستمال و گذاشت وسط جانماز. نگاهی به ما کرد و خیلی آرام ادامه داد: «همهچی برگشت سر جاش غیر از این مُهر یادگار بابام. یادتون باشه که باید همیشه حواستون رو جمع کنید که موقع دویدن دنبال همدیگه روی مُهر پا نذارید».
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.