تخم مرغ جنگی
دوشنبه 28 اسفند 1402
بازدید: 191
گفت: «عجب آدم جالبیه این جلیل! دیروز اومدم بهش میگم آقاجلیل، شب عیده و من پول ندارم، میتونی بیست تومن به من قرض بدی و دوماه صبر کنی؟ بهم میگه پول ندارم؛ ولی میتونم دو ماه برات صبر کنم» صدای خندۀ اهالی بلند شد. محمدحسن و اکبر و چند تا بچۀ دیگه با سروصدای زیاد پیداشون شد. هر کدوم یه تخممرغ آبپز توی دستهای رنگیشون بود. یکی با لباس زردچوبهای و موهای بههم ریخته و تخممرغ زرد و اون یکی با دستهای رنگی و تخممرغی که با روناس قرمزش کرده بود. یکی از بچهها جلو اومد و رو کرد به آقاجلیل و گفت: «سلام دایی». آقاجلیل بلند شد و گوش خواهرزادهاش رو گرفت و با غیظ گفت: «سلام دایی یعنی چه؟ وقتی یه جا وارد میشی یا باید رو به همۀ جمع بلند بگی سلام یا اگر گفتی سلام دایی باید به بقیه هم تکتک سلام کنی» از توی جیبش یه انجیر خشک درآورد و گذاشت توی دهن خواهرزادهاش و با خنده ادامه داد: «بدو برس به بازیت». محمدحسن که بچۀ زبلی بود با یه چوب دایرهای روی زمین کشید و داد زد: «همه بیان توی دایره بشینند. بچهها اومدند و کفشهاشون رو از پا درآوردند و روی زمین خاکی نشستند. اکبر انگشتاش رو پیچید دور تخممرغش طوریکه فقط نوک تخممرغ پیدا بود. حبیب هم همین کار رو انجام داد. اکبر اومد وسط دایره. محمدحسن گفت: «با اشارۀ من سر تخممرغهاتون رو بزنید به هم. تقلب هم نداریم» آقاجلیل هم نزدیک دایره اومد و بعد از خوشوبش با بچهها پرسید: «بگید ببینم دارید چهکار میکنید؟» همه آقاجلیل را دوست داشتند. بچهها وقتی صداش رو شنیدند به احترامش ازجا بلند شدند. محمدحسن گفت: «داریم تخممرغ جنگی بازی میکنیم» جلیل خندید و گفت: « منم حاضرم به برنده کمک کنم. شروع کنید». حبیب و اکبر دستهاشون رو بههم نزدیک کردند و محکم سرِ تخممرغها رو زدند بههم. همۀ بچهها ساکت بودند و تماشا میکردند. صدای شکستن تخممرغ اومد. دستشون رو باز کردند. تخممرغ حبیب ترک خورده بود. حبیب داد زد: «قبول ندارم، باید دو سر بزنیم» اکبر که حسابی توی بازی حرفهای شده بود، خندید و قبول کرد. یه بار دیگه از اون سر تخممرغها ضربه زدند. دستهاشون رو باز کردند. حبیب که دیگه نمیتونست دبه در بیاره تخممرغش رو به اکبر داد. جلیل تخممرغ رو از اکبر گرفت. پوستش رو کند و توی دهنش گذاشت. همینطورکه تخممرغ رو میخورد گفت: « این هم کمک من به برنده» همۀ بچهها بهجز اکبر زدند زیر خنده. جلیل دستش رو روی شونۀ اکبر گذاشت و گفت :« بخند بچه! فردا برات پنج تا تخممرغ میآرم. نزدیک عیده باید بخندیم»
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.