093 داستان نبودنم 1

نماز صبحم که تموم شد تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ی برادرم افتاد روی صفحه جواب دادم. صدای غریبه ای پرسید با سرنشین های تویوتای آبی چه نسبتی داری؟ دلهره وجودم رو گرفت . اسم تک تکشون رو پرسید. ناخودآگاه به سوال هاش جواب می دادم: پدرم مادرم برادر و دو خواهرم. بی مقدمه گفت چهارتاشون مردند و یکیشون بیمارستانه.



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.