08 کودک کفاش
چهار شنبه 24 مرداد 1397
بازدید: 2495
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: «واکس میخواهی؟» کفشم واکس نیاز نداشت؛ اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا واداشت که بگویم: «بله». با چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفشها را درآورد. آنها را به دقت گردگیری کرد. بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. کفشهایم که حسابی واکسی شد آنها را کنار گذاشت تا واکس را جذب کند. حالا موقع پرداخت بود و با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس، کمکم کفش برق افتاد و در آخر هم با پارچه حسابی کفش را صیقلی کرد. در مدتی که کار میکرد با دوستانم فکر میکردیم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چهقدر تلاش میکند! کارش که تمام شد، گفتم: «چهقدر تقدیم کنم؟» گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هرچه بدهی، خدا برکت» گفتم: «بگو چهقدر؟» گفت: «تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم!» گفتم: «هرچه بدهم قبول است؟» گفت: «یاعلی» با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. با آنکه میدانستم حقش خیلی بیشتر است، از جیبم پانصد تومان را درآوردم و به او دادم! شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درس خواهم داد که دیگر نگوید هرچه دادی قبول! در کمال تعجب دیدم پول را گرفت، به پیشانیاش زد و در جیبش گذاشت و تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود! سریع اسکناس ده هزار تومانی را از جیب درآوردم که به او بدهم، نگاهی به من انداخت و گفت: «من که گفتم هر چه دادی قبول!» گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم!» نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، به گونهای که زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم! گفت: «تو؟! تو میخواهی مرا امتحان کنی؟» واژهی «تو» را چنان محکم بهکار برد که از درون شکست خوردم. تمام بزرگواری و سخاوت و کرامت و فرهیختگی را در وجود من درهم شکست! رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد؛ اما با اکراه رفت. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحکم، مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا. شاید باید دوباره بیاموزم آنچه را که به آن دلخوشم!
نویسنده: مهدی میرعظیمی
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.