04 شبی که ترسیدم

اول شب بود که سوار اتوبوس شدم و از راننده خواهش کردم که در شهر بردسیر مرا پیاده کند. کوله‌ام را بالای سرم گذاشتم و خوابیدم و چه خواب نازی! صدای راننده را شنیدم که صدا می‌زد: بردسیر، بردسیر! با چشمان خواب‌آلود و مغزی نیمه هشیار بیدار شدم و کوله‌ام را برداشتم. نور چراغ‌های داخل اتوبوس چشمانم را می‌آزرد؛ مثل کودک خواب‌زده توی راهرو اتوبوس تلوتلو خوران خودم را به در جلو رساندم و پیاده شدم. اتوبوس کم‌کم از من دور می‌شد و من کم‌کم بیدار! ساعت سه صبح! نگاهی به اطرافم انداختم، این‌جا بردسیر نبود! کنار جاده‌ای بودم که یک ماشین هم از آن عبور نمی‌کرد، همه‌جا تاریک بود و تا چشم کار می‌کرد نشانه‌ای از شهر نبود، وسط بیابانی بودم ظلمات! خواب از سرم پرید! صدای زوزه‌ی گرگ و آوای شغال می‌آمد! نمی‌دانستم کجا هستم و باید به کدام سو بروم! یکی دوبار واقعاً فکر کردم که خوابم و هنوز بیدار نشدم! باد سردی می‌وزید. گرگ‌ها رجزخوانی می‌کردند. ناله‌ی باد هم به وهم محیط می‌افزود! با ترس کنار جاده راه افتادم. صدای حرکت چیزی پشت بوته‌های خار توجهم را جلب کرد، در خیالم مچ پایم را در دهان گرگ حس کردم! به سرعت کوله را درآوردم و دسته‌اش را برای دفاع در دست گرفتم، هر چه بود از من دور شد! نوری از وسط بیابان به من نزدیک می‌شد، برایش دست تکان دادم، موتوری بود با دو نفر سرنشین! وقتی به من نزدیک شدند به ترسم افزودند؛ دو آدم با هیکل‌های درشت سوار بر موتور با سر و صورت پوشانده، ساعت حدود چهار صبح! اشاره کرد که سوار شو! آن‌قدر جذبه داشت که بی‌اختیار سوار شدم! از بی‌راهه آمده بود و باز هم از جاده خارج شد و به بی‌راهه رفت! گاهی بوته‌های خار به پاهایم برخورد می‌کرد، آرام‌آرام چراغ‌هایی را می‌دیدم!

نمی‌دانستم به کجا می‌روم؛ اما حداقلش این بود که مچ پایم را در دهان گرگ حس نمی‌کردم! آرام‌آرام به حاشیه‌ی شهر رسیدیم، توی یک کوچه جلوی یک در ایستادیم. با همان سر و صورت بسته در را باز کردند و مرا به داخل راهنمایی کردند! وارد شدم، هنوز تاریک بود و چیزی را نمی‌دیدم. در را بست! در تاریکی چند قلاب را دیدم که آویزان بود و چند میله‌ی بلند. توی دیوار سوراخ عمیقی بود که یک آدم می‌توانست به داخلش برود. هنوز گیج بودم! فیوز را زد و چراغ روشن شد. وسط یک نانوایی سنگک‌پز بودم با دو چهره‌ی زحمت‌کشیده‌ی دوست‌داشتنی! صبح زود آمده بودند که مهیا شوند برای یک روز دیگر، برای نان داغ! نیم‌ساعت بعد داشتم داغ‌ترین نان زندگیم را می‌خوردم، داغ‌ترین نان بعد از تنها شبی که ترسیدم!

 نویسنده: مهدی میرعظیمی



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.