015 بداخلاقان عزیز

امروز متنی را از دوستی خواندم که گویا جبر روزگار و عتاب زندگی چنان طاقتش را طاق کرده بود که قلم به ناراحتی برکشیده و لغات را به غضب درنوردیده و مام وطن را به جهنم و بلکه بدتر از آن تشبیه کرده و از عزم خود برای جلای وطن نگاشته! و این همه ناشی بود از پارک کردن راننده‌ای بی‌توجه جلوی ورودی ساختمان محل کار این دوست! به علتش اندیشیدم، آری این عصبانیت بی‌سبب نبود؛ کثرت کار و شلوغی و ازدحام افکار و کم‌لطفی برخی هم‌شهریان و آزار برخی دوستان. فکر کردم داستان را از زاویه‌ای دیگر نگاه کنم، از دید آن راننده‌ی خاطی و بی‌توجه‌. راننده‌ی خاطی که احتمالاً برای تأمین خرج دانشگاه دخترش و پرداخت اجاره‌ی خانه‌اش مجبور است به خیابان‌های شلوغ در مرکز شهر بیاید و با همه یکی‌به‌دو کند و از بد حادثه جای پارک هم گیر نیاورد و شما را بیازارد. مردی که دلش گرفته از بس نتوانسته یک‌بار با لباس اتو کرده به خانه باز گردد، مردی که همسرش دلش پوسید از بس بوی عطری از شوهرش استشمام نکرد، مردی که بغض گلویش را می‌فشارد؛ چرا که وقتی با محبت تمام به دنبال دخترش می‌رود، پیامک دخترش را می‌بیند که نوشته: «بابا اگه می‌شه یه‌کم برو جلوتر، می‌یام توی کوچه‌ی بعدی سوار می‌شم!» مردی که همیشه مورد غضب است؛ چون خوب یاد نگرفته! مردِ زحمت‌کشِ بداخلاق! مردِ مظلومِ خشن! مرد از همه جا رانده و از همه جا مانده!

البته شما هم حق دارید ولی نه آن‌قدر که اصلاً او را نبینید! آری مملکتمان پُر است از مردان زحمت‌کشی که جمعه و شنبه و سیزده‌به‌در و عاشوراشان با هم فرقی ندارد؛ اما تن به خطا نمی‌دهند. مملکتی که راننده‌ی تاکسی‌اش وقتی آخر شب دخترک فراری از خانه را جلوی ترمینال سوار می‌کند، می‌رود و جلوی شاه‌چراغ پارک می‌کند و تا صبح خودش کنار جدول می‌خوابد تا فردا دخترک را راضی کند که به خانه برگردد. امروز که مردم با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم می‌کنند، امروز که معضلات فرهنگی و اجتماعی خودنمایی می‌کنند؛ بر من و توست که یا رستم‌وار خنجر آخته و بر سینه‌ی مشکلات بنشانیم، یا سهراب‌وار جان خود را در دامان پدر فدا کنیم.



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.