مش مراد
یکشنبه 8 بهمن 1402
بازدید: 138
پدر فرهاد عصا زنان رفت که وضو بگیرد. پیرمرد قبراق و خوش رویی که همه از مصاحبتش لذت می بردند. توی محله و فامیل همه او را به اسم «آقامعلم» میشناختند. فرهاد آمد کنار ما لب ایوان نشست و همینطور که خندهاش را میجوید گفت: «بچه که بودم توی خونه رادیو نداشتیم. معمولاً اذان به افق هر محل از مسجد همان محل پخش میشد. همسایهای داشتیم به نام مَشمراد. پیرمرد بیسوادی که صدای خوبی داشت و هر از گاهی اذان میگفت. همسایهی دیواربهدیوار ما بود. یادش به خیر آن شب از مجلس بلهوبرون یکی از اقوام بر میگشتیم و یکیدو ساعت از نیمهشب گذشته بود که خوابیدیم». پدر ابراهیم گفت: «بله، خونهی ما بودید. یادش بهخیر». آقا معلم که وضو گرفته بود و آستینهایش را پایین میزد عصایش را زد سر شانهی پدر ابراهیم و با لبخند گفت: «یادت میاد که اونشب چی بهت گفتم؟» پدر ابراهیم خندید و جواب داد: « آقامعلم؛ هر بار که من رو میبینید میپرسید و من هم جواب میدم. شما فرمودید امشب آخرین شبیه که میتونی چشمهات رو خوب باز کنی و بدی و خوبی دختر ما رو ببینی. از فردا باید چشمهات رو روی هم بگذاری و فقط زندگی کنی. امشب دختر مَردُمه، فردا زن تو». آقامعلم خندید و گفت: «آفرین. نمرهات بیسته». آقامعلم رفت که آماده بشه برای نماز. فرهاد مشغول ادامه تعریفش شد که همه مشتاق شنیدن بودیم: «خلاصه؛ رفتیم پشتبام و توی پشهبند خوابیدیم. هنوز خیلی چشمهامون گرم نشده بود که صدای مناجات قبل از اذان بلند شد. مَشمراد بود که روی بام کناری میخواست اذان بگه. پدرم ما رو صدا کرد: «بیدار شید که بیسحری شدیم». از خواب پریدیم که هولهولکی بریم پایین برای خوردن سحری. مَشمراد که متوجه دیر بیدار شدن ما شده بود مناجاتش رو ول کرد و صدا زد: «آقامعلم؛ چیزی شده؟» من گفتم: «مَشمراد بیسحری شدیم. خواب موندیم» مَشمراد مثل کسی که کلید بهشت توی دستشه قیافهای گرفت و با اطمینان گفت: «آقامعلم؛ برید پایین با خیال راحت بچهها رو بنشونید تا سحری بخورند. من تا اینها سحری نخورند اذان نمیگم». پدر خندید و ما با خوشحالی پایین دویدیم. پدر چیزی نخورد اما ما حسابی دلی از عزا در آوردیم. یادمه که تا یکیدو سال بعد که مَشمراد خدا بیامرز زنده بود نزدیک افطار که خیلی گشنه و تشنه بودیم میرفتیم سراغش. اون خدابیامرز یواشکی توی گوشمون اذان میگفت و ما هم یواشکی افطار میکردیم. بعدها که بزرگتر شدیم فهمیدیم مَشمراد بیسواد اما پرتجربه، با پدرهامون هماهنگی میکرده که ما از روزه فراری نشیم». صدای اذان از رادیو بلند شد. همه میخندیدیم و به روح مَشمراد درود میفرستادیم.
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.