متروکتاب
یکشنبه 11 تیر 1402
بازدید: 399
تابستان است، هوا گرم و خیابان و پیادهرو شلوغ.
تهماندۀ هوای خوش؛ همراه مسافران تازهپیاده شده، از دهلیز مترو به پیادهرو میرسد تا لبخند کمرنگ و کوتاه مدتی را روی صورت عابران بنشاند و گاهی باعث شود پیرزن خستهای روسریاش را بگشاید و زیر گلو را به آن نسیم مصنوعی خنک کند یا بانویی از سرعت گامهای نگرانش بکاهد.
پسرک با خواهرش چند قدم جلوتر از مادرشان از ایستگاه مترو خارج میشوند و مینشینند روی صندلی کنار پیادهرو، دقیقاً همانجا که منتظرشان ایستاده بودم.
توی واگن مترو هم کنار هم نشسته بودند و کتاب میخواندند و مادرشان نگاهشان میکرد. انگار آنقدر به تربیتش مطمئن بود که حالا فقط باید مینشست و عشقشان را میکرد.
پیاده که شدند دو سه تا کتاب یک صفحهای را که برداشته بودند توی جعبههای دیواری گذاشتند و چند تا دیگر برداشتند و با این کار مرا مشتاق کردند که با ایشان گفتگویی داشته باشم.
کمی تندتر آمدم و منتظرشان ایستادم. از مادرشان اجازه گرفتم و گپ و گفتی خودمانی جاری شد. مادرشان میگفت عشقشان داستان خواندن است.
گفتم: کدامتان میخوانید که من فیلم بگیرم؟
با هم گفتند: من!
مصاحبه با ضربۀ شیطنتآمیز آرنج برادر به خواهر شروع شد و با لبخندشان ادامه یافت.
یکی از داستانهای کتاب یک صفحه ای را خواندند و برخاستند و رفتند.
روایتی از: سرکار خانم فاطمه خزائنی
شیراز
ایستگاه مترو نمازی
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.