ماجرای خر
چهار شنبه 11 بهمن 1402
بازدید: 144
سینهاش را صاف کرد و گفت: «خر. آمدهام دنبال خر». زمان جنگ بود و گاهی نیاز بود از الاغ برای حمل مهمات و تجهیزات در ارتفاعات استفاده کنند. بعد از اینکه کارشان با الاغها تمام میشد آنها را به پشت جبهه بر می گرداندند تا کشاورزان از آنها استفاده کنند. بعضی روزها از این مراجعه کنندهها داشتیم و من با اینکه از لحن پیرمرد خنده ام گرفته بود ولی منظورش را متوجه شدم. گفتم: «پدرجان؛ بَلانسبت شما هنوز برامون خر نیامده. البته گفته بودند که میفرستند ولی هنوز خبری نیست». از طرز نگاه کردنش متوجه شدم که یک جو هم برای حرف من ارزشی قائل نیست و اصلاً مرا قبول ندارد. گفت: «خوب حالا. بگو ببینم آقای مدیر کی میاد؟». با زحمت جلوی خندیدنم را گرفتم و گفتم: «کمکم تشریف میارن. ولی ایشون کلی کار دارند و توی کارهای مربوط به خر دخالت نمیکنند». پیرمرد دستی متفکرانه به ریش و سیبیلش کشید و زیر لب غرغری کرد و رفت جلوی در اداره ایستاد. آقای مدیر آمد. در حالی که چند تا پوشه زیر بغلش بود و کیف بزرگی توی دستش. رفت به سوی اتاق کارش و پیرمرد هم همینطور که دستانش را به هم میمالید پشت سرش راه افتاد. زودتر دویدم تا قفل اتاق مدیر را باز کنم. جلوی در اتاق، پیرمرد سلامی کرد به آقای مدیر و گفت: «آمده ام دنبال خر. خیلی گرفتارم. باید زمینم را شخم بزنم و کلی کود ببرم. خرم مرده و کسی هم کمکم نیست» . آقای مدیر خندید و گفت: «مشتی؛ تو که پریروز هم آمده بودی، دیشب هم که توی مسجد جلوی مرا گرفتی و گفتی. من هم که گفتم هنوز خر نیامده» رو به من کرد و گفت: «شما اسم و آدرس این پدر عزیز را بگیر، خر که آمد خودمان می بریم تحویلشان میدهیم» دست پیرمرد را گرفتم و با خواهش و تمنا ردش کردم و رفت. با خودم گفتم عجب آدم سمج و حرف نشنویی است. فردای آن روز داشتم اتاق مدیر را مرتب میکردم برای جلسه مهمی که داشت. آقای مدیر خندید و گفت: «دیشب برادر زنم می گفت این پیرمرد به خر نیاز داره و اگه میشه بهش بدید. به پدر من هم پیغام داده. درِ خونهی پدر زن من هم رفته و گفته که سفارشش رو بکنن» و خندیدیم. مهمانان از بخشداری و چند تا اداره دیگر آمدند. مشغول چای دادن بودم که در اتاق باز و پیرمرد وارد شد. گردنش را کج گرفت و گفت: «ببخشید خر نیومد؟» صدای خنده مهمانان بلند شد. من خجالت کشیدم و به پیرمرد اشاره کردم که بیرون برود. آقای مدیر گفت: «افسار و زنجیر آوردی که خر رو ببری؟» پیرمرد خندید و افسار را از کیسه ای که در دست داشت بیرون آورد. آقای مدیر گفت: «بیارش. افسار رو بیار اینجا». همه تعجب کرده بودیم. پیرمرد هم متعجب و آرام جلو آمد. آقایمدیر خندید وگفت: «افسار رو بنداز گردن من. خر منم که چند روزه هر چی میگم شما متوجه نمی شی».
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.