شوداری

بوی آش‌جو تا سر کوچه پیچیده بود. کوچه‌ی باریک با دیوارهای کاه‌گلی و درهای چوبی. زیر سایه‌ی ساباط راه می‌رفتیم و هر از چند قدم که از زیر ساباط خارج می‌شدیم تیغ آفتاب تیرماه را حس می‌کردیم. عمه‌بزرگ جلوتر گام بر می‌داشت و مادرم و زن عمو پشت سرش. من هم که انگار بندی به پایم بسته باشند هی عقب می‌افتادم و یک‌هو با ترس گم شدن توی این کوچه‌ها می‌دویدم و گوشه‌ی چادر مادرم را می‌گرفتم. وارد کوچه‌ای باریک‌تر و بن‌بست شدیم. دالان خانه را آب‌پاشی کرده بودند و عطر دل‌نشینش مشام را پر می‌کرد. مادر کیسه‌ای را که در دست داشت به عمه‌بزرگ داد و گفت: «تازه عروسه. بهتره از دست شما بگیره که شگون داشته باشه». در باز بود. زن عمو کوبه را زد و وارد شدیم. دختری از توی مطبخ بیرون دوید. موهای به هم ریخته و لباسی که بوی آش‌جو می‌داد. همان‌جا لب پاشوره حوض دستانش را شست و دعوتمان کرد به داخل. زن‌ها نشستند به گفت و گو و من هم خانه را ورانداز می‌کردم. همه‌چیز مرتب بود و تمیز. غیر از آن دخترک ژولیده که گویا تازه عروس بود. مادر و زن عمو داشتند با هم حرف می‌زدند و لباسی را که برای تازه عروس آورده بودند آماده می‌کردند. عمه‌بزرگ آرام به عروس خانم گفت: «چرا این‌قدر بهم ریخته‌ای؟ مگه شوهرت نمیاد خونه؟» عروس خندید و گفت: «دارم آشپزی می‌کنم و خونه رو هم تمیز کردم. همین که بیاد خونه و ببینه همه چی مرتبه براش کافیه. من هم خیلی اهل ماتیک و سرخاب نیستم». عمه‌بزرگ نگاهش را با غیظ روی دختر برگرداند و گفت: «خود رو بدار که شو داری، شو رو داری هوو داری». مادر که متوجه حرف صریح عمه بزرگ شده بود نگاهی به صورت متعجب عروس انداخت و گفت: «عزیزم؛ منظور عمه‌خانم اینه که زن باید به خودش هم برسه و توی خونه همیشه آراسته باشه. درسته که مدیریت خونه و خونه‌داری هم خیلی مهمه ولی تو نباید از خودت غافل بشی. زن خوش اخلاقِ هنرمندِ آراسته هست که به خونه و مرد خونه آرامش و قوام می‌ده». زنی که بعدها فهمیدم خواهر شوهر عروس‌خانم بود برای ما چند تا کاسه آش‌جو آورد. من فقط حواسم به آش خوردن بود و زن‌ها با هم گپ می‌زدند. عمه خانم همین‌طور که حرف می‌زد داشت پسته‌های بود داده رو مغز می‌کرد اما نمی‌خورد. وقتی از خانه خارج شدیم مادر و زن‌عمو داشتند از نصیحت‌های عمه‌بزرگ به عروس می‌گفتند. عمه‌خانم رو به من کرد و گفت: «بیا این مغزها هم برای تو». دلم برای پسته لک زده بود ولی با شک و بی‌‌میلی به مغزها نگاه کردم. عمه‌بزرگ همه‌ی مغزها را ریخت توی دهن خودش و با خنده گفت: «بچه جون؛ مغز پسته‌ی بو داده چیزی نیست که کسی برای دادنش به تو منتت رو هم بکشه».

مهدی میرعظیمی
شیراز



   نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.