داستان کوتاه آقای واقفی
یکشنبه 4 تیر 1402
بازدید: 394
داشتم از خاطراتم برایش میگفتم و از آریای پدرم. گفتم: ماشین آریا را خیلی دوست دارم چون صندلیهای جلویش بههم پیوسته بود و من میتوانستم راحت بنشینم وسط پدر و مادرم، چون صدای کیوان و داریوش را میشنیدم، چون دندهاش توی فرمان بود، چون خیلی تند میرفت و صد تا دلیل دیگر آوردم.
گفتم: دلم میخواهد یک بار هم شده یک آریای تمیز گیر بیاورم و بنشینم پشت فرمان و گاز بدهم تا برسم به صد و بیست و از جعبه دستمالی که پدرم توی سقف نصب کرده بود دستمالی بردارم و عرق پیشانیم را پاک کنم.
انگشتان مردانه و تراشیده و قشنگش را زد زیر چانهاش که پشت ریش پروفسوری جوگندمی پنهان بود و طوری لبخند زد که دندانهای سفید و مرتبش پیدا شد.
معلوم بود همزمان که حرفهای مرا میشنود دارد خاطراتش را هم مرور میکند. عصر زنگ زد و مرا با مردی تقریبا همسن و سال خودش آشنا کرد بهنام آقای شهبازی، از قدیمیهای بازار شیراز توی صنف پوستر فروش و کارت عروسی.
فردا صبح ساعت هفت و نیم که تازه در دفتر را باز کردم آقای شهبازی وارد شد. لبخندی زد و گفت: در را بگذار روی هم و بیا تا با هم جایی برویم.
با تعجب از پلهها آمدم پایین، ماشین آریای طوسی و تمیزی جلوی دفتر پارک بود و برقش داشت فریاد میزد. چراغهای گرد و روکش صندلیهای سفید.
سوییچ را به من داد و گفت : بنشین پشت رول!
نوار کاست را هل داد توی پخش. صدای کیوان بود و داریوش...
تنگه غروبه ، خورشید اسیره ... میترسم امشب خوابم نگیره....
با تعجب و شوق نشستم و استارت زدم. تمام بدنم میلرزید. گفت: مسیری که من میگویم را برو!
رفتم!
رسیدیم اول جاده تازه آسفالت شدهای که تنها ماشینی که آنجا بود همین آریای طوسی بود!
گفت: گاز بده!
گاز دادم...
گفت: بیشتر!
عقربه از شصت، هفتاد، هشتاد، نود رد شد...
آرام آرام صدای نوار را نمیشنیدم. صدای مادرم را میشنیدم و پدر را که گپ میزدند و میخندیدند و من حسی داشتم غریب و ناآشنا.
داریوش ادامه داد: سیاهی شب ، چشماشو وا کرد ، ستارۀ من تو رو صدا کرد...
عقربۀ سرعتسنج داشت روی صدو بیست کیلومتر در ساعت میلرزید و پایم انگار روی گاز قفل شده بود. خاطرات کودکی مثل تصاویری که از پنجره میدیدم توی ذهنم میدویدند.
حالا کیوان بود که فریاد زد: باز مثل هر شب ، از دیه پنهون، یه مرد عاشق با چشم گریون....
برای فرود آماده میشدم. سرعت را کم کردم. آقای شهبازی گفت: دیشب آقای واقفی برایم گفت که چقدر آریا را دوست داری و تصمیم گرفتیم که صبح اول وقت بیایم و این آرزوی ساده را برآورده کنیم!
انگار تمام آرزوهایم برآورده شده بود. بدنم داغ بود و سرم خوش.
همه چیز را تار می دیدم. گفتم : دم شما گرم! ریز به ریز آرزوهایم را بازسازی کردید، دم آقای واقفی گرم.
گفت: انگار فقط یک چیز جا مانده!
و دستش را برد به طرف سقف و از جا دستمالی، دستمالی به من داد تا اشکهایم را پاک کنم!
کیوان و داریوش برای خودشان میخواندند که:
چرا شب ما سحر نمیشه، گل ستاره پرپر نمیشه...
تو شهر خورشید ، یه قطره نوره...
راه من و تو امشب چه دوره...
مهدی میرعظیمی
شیراز
3 تیر 1402
با یاد آقای واقفی عزیز که امروز عصر ما را از لبخند زیبایش محروم کرد و به خانۀ دوست شتافت.
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.