خانۀ خالهبزرگ
پنج شنبه 1 تیر 1402
بازدید: 383
خانهی بیبی توی کوچه باغبزرگ بود و خانهی خواهرش چندین کوچه و پسکوچه بالاتر. خاله توی گنجهاش خوراکیهای خوشمزهای داشت و مهربانیش هم کمی بر بیبی میچربید چرا که قرار نبود به ما تذکری بدهد و فقط برایمان خالهگری میکرد و بس. صورتش گرد بود و پوستش صافِ صاف و رنگ پوستش هم کمی از بیبی سفیدتر. تعارف که نداریم؛ خالهبزرگ از بیبی خوشگل تر و توی دلبرو تر بود. خدا مرا ببخشد و روح بیبی از من راضی باشد چون گاهی عشق خاله توی دلم تنه میزد به عشق بیبیجان! تنها چیزی که گاهی ما را از خاله دور نگه میداشت همین کوچه پس کوچههای طولانی بود و پیرمرد مجنونی که سر یکی از پیچها مینشست و همیشه زمزمه میکرد " مو ، مو ، مو ..." یکی از بچههای فامیل روزی راهی میانبر پیدا کرد که مستقیم از خانهی خاله تا منزل بیبی کشیده شده بود. شرطش فقط کمی سِرتِقی بود و جسارت و سرعت در دویدن. گفت: پشت سرم بیایید و هر اتفاقی افتاد فقط بدوید. تهِ کوچه خاله خانهای بود با در چوبی که جلویش را آب پاشی کرده بودند. بوی کاهگل آدم را دیوانه میکرد. از توی دالان خانه بوی پلو میآمد و انگار خورششان هم قیمه بود با پیاز داغ وَلم. دستش را گذاشت روی دو لنگهی در و بازشان کرد و ما دویدیم وسط بوی کاهگل و پلو قیمه. جلوتر که رفتیم؛ بوی سبزیِ تازه پاک کرده که انگار ریحانش هم بیشتر بود پیچید به مشامم و دلم گیر کرد به چارقدِ پیرزنی که داشت چهلتکه میدوخت و فقط سرش را بلند کرد و خندید. ما میدویدیم و رنگ همه چیز جلوی چشمانمان با هم قاطی میشد. پنکهی توشیبای آبی، نیمهی هندوانهای که توی سینی ول شده بود، چمدانهای فلزی سبز با گلهای قرمز، مردی که با زیر پیراهن سفید و زیرشلواری راهراه دراز کشیده بود، قالیهای پا خورده و لنگ دمپایی که نمیدانم از کجا نشست پس گردنم! دویدیم توی حیاط و از پلهها رفتیم روی بام و پریدیم توی حیاط همسایهی بعدی. مرغ و خروسهایشان با سر و صدا پریدند این طرف و آنطرف و برهی تازه شیر خورده دوید توی باغچه! دختر جوانی که داشت باغچه را آب میداد با آرامش سرِ شیلنگ را چرخاند به طرفمان که به اندازهای خیس بشویم که وقتی به دالان خروجی خانهشان برسیم دمپاییها از پاهایمان در برود و مجبور شویم با پای برهنه بدویم توی کوچه. تازه فهمیدیم که به ترس و اضطرابش میارزید چون درست جلوی درِ خانهی بیبیجان بودیم. دیروز بعد از چهل سال رفتم سراغ خالهبزرگ. خاله که نبود هیچ، خانهاش هم نبود و از خانهی همسایه هم بوی قیمه و پلو نمیآمد. در باز بود و هیچکس آنجا نبود جز خاک و نور و خاطره...
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.