خاطرات سونا
سه شنبه 10 بهمن 1402
بازدید: 153
« اگه دوسه ساعت وقت رو توی استخر و سونا بگذرونی هم به سلامت جسمت کمک کردی و هم به روح و روانت آرامش دادی». مرد توی رختکن داشت لباس میپوشید و با دوستش حرف میزد. کارگری مشغول نصب تابلو بود و صدای دریلش نمیگذاشت حرفهای آنها را خوب بشنوم. آمدند توی کافیشاپ و ادامه داد: «آبهویج و کرفس معجزه میکنه، گرفتگی و خستگی رو از عضلاتت میبره بیرون». بند کفشش را بست و گوشهی پردهی مخملی را گرفت و کشید روی کفشش. نظافتچی که مشغول تمیزکاری بود با چشمهای گرد جلو آمد و گفت: «هی آقا؛ داری چیکار میکنی با پرده؟ نابودش کردی!». مرد اخمی کرد و با قیافهی حقبهجانب روی صندلی نشست. معلوم بود از تذکر نظافتچی خیلی ناراحت شده مخصوصاً اینکه جلوی دوستش خجالتش داده بود. نظافتچی رفت سراغ مدیرش و چند لحظه بعد با او برگشت. مدیر آدم موقری بود. مرد وقتی دید که نظافتچی و مدیر به سمتش میآیند کمی خودش را جمعوجور کرد و از جا برخاست. پیشدستی کرد و رو به مدیر گفت: «من عذرخواهی میکنم. متوجه نبودم و پرده را کثیف کردم». آقای مدیر مجموعه لبخندی زد و گفت: «اتفاقاً من اومدم که از حضرتعالی تشکر کنم. شما با این کار به ما تذکر دادید که اینجا باید یک دستگاه واکسزن نصب کنیم و ما حتماً این کار رو انجام خواهیم داد» و رو به متصدی کافیشاپ گفت: «لطفاً سفارش آقایون رو به حساب مجموعه بگذارید». گفتوگوی آنها ادامه پیدا کرد و من فقط صدای خوشو بش و خندههای آنها را میشنیدم. کارگر هنوز داشت پیچها را سفت میکرد که سهچهار تا جوان با سر و صدا وارد شدند. اولی پا گذاشت روی کفش کارگر و پا و کفشش را له کرد و کیف دومی هم گیر کرد به جعبهی پیچها و ریخت کف زمین. آنقدر گرم صحبت بودند که متوجه این اتفاقات نشدند. نشستند روی صندلیهای کافیشاپ. نظافتچی که وضعیت کارگر را دید رو کرد به جوانها و گفت: «هی؛ دارید چیکار میکنید؟ مگه چشم ندارید؟!». جوانی که در حال سفارش دادن بود با حالتی تند به نظافتچی رو کرد که جواب بده. بقیهی دوستان او هم نیمخیز شدند. کارگر جوان پیچگوشتیاش را روی میز گذاشت و جلو آمد. با خنده رو کرد به جوانها و گفت: «من از شما معذرت میخوام که پا و کفش و جعبهام وسط راه بود» و با تکتک آنها دست داد. بعد رو کرد به نظافتچی و با لبخند با مزهای گفت: «عزیز دلم؛ من که آقای مدیر نیستم بتونم سفارش اینها رو حساب کنم و دستگاه واکسزن بخرم! اومدم اینجا دوزار کار کنم و برم» و بلند خندید. ما هم خندیدیم. جوانها هم که مبهوت شده بودند لبخندی زدند و نشستند.
مهدی میرعظیمی
شیراز
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید مدیر سایت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.