روزنامۀ لجباز
نویسنده : مدیر سایت
یکشنبه 1 مرداد 1402
بازدید: 378
زبان : فارسی
خانهي پدربزرگم خانهاي نسبتاً بزرگ بود که دو در داشت. درِ اصلي که تمام روزهاي سال از آن رفت و آمد صورت ميگرفت و درِ کوچکي که فقط ويژه ايام محرم بود براي خروج عزاداران امام حسين.
بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگم در دههي هفتاد، ديگر هيچگاه درِ کوچک باز نشد.
چون گويا با رفتن آنها برکت هم از آن کوچه رفت و مسير دستههاي عزاداري هم عوض شد.
اوايل تابستان سال هشتاد و چهار با پدرم از آن کوچه ميگذشتيم. وقتي به خانهي پدربزرگ رسيديم هر دو با اشتياق به در و ديوار خانه نگاه ميکرديم و خاطراتمان را از ذهن ميگذرانديم.
من در فکر طوطي زيباي پدربزرگم بودم و اُردکهاي توي حوض، پدرم شايد به فکر درس خواندنهايش روي بام.
من در انديشهي پاسباني از جوجهها، پدرم شايد در انديشهي بازگشت پرستوها و لانههايشان زير سقف ايوان.
من غرق شده بودم در بويِ دودِ منقل و چاي تازهدم، پدرم شايد غرقِ عطرِ گلهاي صدپَرِ محمديِ گوشهي باغچه.
پدرم جلوي در کوچک ايستاد و چشم دوخت به روزنامهاي که از داخل، پشت شيشه چسبانده شده بود.
چسبهاي چهارگوشهي روزنامه در اثر تابش آفتاب کنده شده بود و روزنامه فقط به يک چسب آويزان بود.
پدرم لبخند تلخي زد و گفت: «تاريخش را ببين. روزنامه مالِ سال شصت و سه است. خودم چسباندمش!»
آهي کشيد و ادامه داد: «يک ماه بعد از نصب چسبهايش وَر آمدهاند و روزنامه به همين يک چسب آويزان شد. شايد هرروز منتظر افتادنش بودم. اما نيفتاد. خيليها از اين دنيا رفتند و اين روزنامه نيفتاد. پدربزرگت رفت و چسب کنده نشد. عمويت رفت، مادربزرگت، پسرخالهام، خالهام، و فلاني و فلاني»
همانگونه که آدمها را ميشمرد دستش را روي در گذاشت و تکانش داد انگار روزنامه قصد داشت لجبازي کند. تکاني خورد اما نيفتاد.
در قفل بود و دستمان کوتاه وگرنه دلم ميخواست همان موقع روزنامهي لجباز را پاره کنم.
راه افتاديم. پدر گفت: «واقعاً بودِ هرچيزي بيشتر از بودِ ما آدمهاست و ما چهقدر غافليم».
آنروز گذشت و اين ماجرا هم بهخاطرات پيوست.
سه ماه بعد وقتي از مراسم تشييع پدرم بازگشته بودم و از آن کوچه ميگذشتم چشمم دوباره افتاد به آن روزنامهي لجباز که هنوز هم نيفتاده بود.
همان روز کليد خانه را از عمو گرفتم و از پشت خِرت و پِرتها خودم را به روزنامه رساندم و آن يک چسب را هم کندم.
وقتي به روزنامهي مچاله شده نگاه ميکردم حس کردم در چشمانم زل زده و با لجبازي به من يادآوري ميکند که : «واقعاً بودِ هر چيزي بيشتر از بودِ شما آدمهاست و تو چهقدر غافلي».
مهدی میرعظیمی
۱۳۹۴
-