متروکتاب
نویسنده : مدیر سایت
یکشنبه 11 تیر 1402
بازدید: 401
زبان : فارسی
تابستان است، هوا گرم و خیابان و پیادهرو شلوغ.
تهماندۀ هوای خوش؛ همراه مسافران تازهپیاده شده، از دهلیز مترو به پیادهرو میرسد تا لبخند کمرنگ و کوتاه مدتی را روی صورت عابران بنشاند و گاهی باعث شود پیرزن خستهای روسریاش را بگشاید و زیر گلو را به آن نسیم مصنوعی خنک کند یا بانویی از سرعت گامهای نگرانش بکاهد.
پسرک با خواهرش چند قدم جلوتر از مادرشان از ایستگاه مترو خارج میشوند و مینشینند روی صندلی کنار پیادهرو، دقیقاً همانجا که منتظرشان ایستاده بودم.
توی واگن مترو هم کنار هم نشسته بودند و کتاب میخواندند و مادرشان نگاهشان میکرد. انگار آنقدر به تربیتش مطمئن بود که حالا فقط باید مینشست و عشقشان را میکرد.
پیاده که شدند دو سه تا کتاب یک صفحهای را که برداشته بودند توی جعبههای دیواری گذاشتند و چند تا دیگر برداشتند و با این کار مرا مشتاق کردند که با ایشان گفتگویی داشته باشم.
کمی تندتر آمدم و منتظرشان ایستادم. از مادرشان اجازه گرفتم و گپ و گفتی خودمانی جاری شد. مادرشان میگفت عشقشان داستان خواندن است.
گفتم: کدامتان میخوانید که من فیلم بگیرم؟
با هم گفتند: من!
مصاحبه با ضربۀ شیطنتآمیز آرنج برادر به خواهر شروع شد و با لبخندشان ادامه یافت.
یکی از داستانهای کتاب یک صفحه ای را خواندند و برخاستند و رفتند.
روایتی از: سرکار خانم فاطمه خزائنی
شیراز
ایستگاه مترو نمازی